۲۶۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸۸ - و قال ایضآ یمدحه

ای زیاد دهنت در لب جان شیرینی
وی گرفته ز لبت کام جهان شیرینی

شکر است؟آب حیاتست؟ لبست آن؟ جانست؟
خود ندانم که چه چیز است بدان شیرینی

هر کجا چهرۀ تو سفرۀ خوبی گسترد
دهنت آورد آنجا بمیان شیرینی

بندۀ آن لب لعلم که بشیرین کاری
آورد بیرون زان غالیه دان شیرینی

گر بیفزود مرا از سخنت دلگرمی
گر می افزاید بی هیچ گمان شیرینی

از دهان تو بتنگ آمده شیرینی از آنک
در دهان تو نهادست زبان شیرینی

خط تو سبزه و لبها نمکست آنگه چه
نمک و سبزه که نارد بزیان شیرینی

همه آرام دل من ز شکر خندۀ تست
گر چه سودی نکند در خفقان شیرینی

از رخت کام دل اندوزم اگر عمر بود
نحل حاصل کند از گل بزمان شیرینی

نکنم روی ترش گر چه کنی تیزیها
گر چه تلخست حدیثت، چو روان شیرینی

اگرت در دل من جای بود نیست عجب
در دل تنگ گرفتست مکان شیرینی

نیشکر را اگرش در لب شیرین گیری
در دل نی چو نی آید بفغان شیرینی

مکن ای جان جهان ناخوشی از حد بمبر
چون جهان با من اگر چند چو جان شیرینی

گر چه شیرین دهنی، چرب زبانی میکن
زانکه با چربی به خورد توان شیزینی

دل تنگم چو به مهمان دهانت آید
از حدیثت بمن آرد بنشان شیرینی

لب و دندان و زبان و سخنت شیرینند
آری ، تو بر تو خوانند چنان شیرینی

من غلام خط هندوی تو کو پیش دو چشم
چون بدزدید از آن تنگ دهان شیرینی

نشود دور بچوب از تو چو از چوب نبات
هر که داند که تو بر دل بچه سان شیرینی

تنگ شکرّ چو فراخست در آن شکّر تنگ
زو بکام دل تنگم برسان شیرینی

وگر از تنگ شکر خرج نخواهی که کنی
به اوام از سخن من بستان شیرینی

شکر از لعل تو در خط شدارت باور نیست
در خط خواجه ببین مشک فشان شیرینی

رکن دین آنکه زبان قلمش وقت صریر
چون لب یار دهد خنده زنان شیرینی

برنی رمح اگر دست بمالد بمثل
همچو نیشکّرش آید ز سنان شیرینی

آتش اندرزنم از سینه به نی بست شکر
گر نهد با سخنش پیش دکان شیرینی

نحل را ماند آن کلک میان بستۀ او
که خورد تلخ و عوض بخشد از آن شیرینی

قلمش زرد چو شمعست و ضرورت باشد
چون همه ساله بود خورد توان شیرینی

بر مذاق عقلا لفظ و معانی و خوشش
همچنانست که در آب روان شیرینی

عسلی دارد بر جامه و زنّار مجوس
نحل اگر باسخنش کرد عیان شیرینی

بر شکر پسته بخندید که او بالفظش
بچه کار آورد از خوزستان شیرینی

کاغذی بینم صابونی و بروی قلمش
کرده بی زحمت آتش بدخان شیرینی

گر سر کلک سیه کار تو شیرین کارست
بس عجب نبود از رنگ رزان شیرینی

سرورا کلک ضعیف تو بشیرین کاری
تلخی عیش مرا کرد ضمان شیرینی

چون من اندیشه کنم در خط و لفظ تو شود
مغز همچون شکرم در ستخوانی شیرینی

گر تو داری سخن خویش بخلق ارزانی
در جهان نیز نیابند گران شیرینی

سخت شچمست چو بادام شکر گر نکند
درنی از شرم حدیث تو نهان شیرینی

طوطی ارباتو کند دعوی شیرین سخنی
هذیانست و بود در هذیان شیرینی

درنی و چوب گرفتار از آنست نبات
که بدزدید از آن کلک و بنان شیرین

گر کسی برتو تقدّم کندان منصب نیست
تره اوّل بود و آخر خوان شیرینی

کارکی پیش گرفتست بفرّ تو رهی
که در آن کار بود ناگزران شیرینی

همه شیرینی عالم ز تو میباید خواست
که همی باردت از لفظ و بیان شیرینی

زین شکرها که بمعیار خرد موزونست
چون چشیدی بکش اکنون بقپان شیرینی

تا بشکر تو دهان خوش کنم ار خود بمثل
آرزو آیدم اندر پی نان شیرینی

چون تهیگاه نیم، پر ز شکر گشت دهان
کآمد از خاطرم اندر غلیان شیرینی

میتوانم که بیارایم ازین سان خوانی
از لطایف ز کران تا بکران شیرینی

لیک قاصر نظران از ره صورت گویند
که نخوردیم خود از عرس فلان شیرینی

شکر تو بر من و بر من شکر تو باری
از تو خواهم من و از من دگران شیرینی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۷ - وله ایضاً
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۹ - وله ایضاً
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.