۲۴۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۴

ترسم آن نوش ز لب کم سخنی
در زبانها فتد به بی دهنی

زاهد ار بیند آن دو لعل چو می
ساتکینی کشد برو سه منی

رنگ و بوی از رخ و خطش گیرد
دیبۀ چین و نافه ختنی

ای که از چهره ماه بر فلکی
وی که از قدّ سرو در چمنی

با چنین چشم و روی و لب که تراست
با گل و نرگس و سمن بزنی

از رخ و غمزه خنجر و سپری
آفتابی تو یا گل و سمنی

چون خرامی بگاه آمد شد
فتنۀ صد هزار مرد و زنی

بی میانی، چرا کمر بندی
تا مرا در غلط همی فکنی

پشت مشک و بنفشه بشکتی
آخر این زلف برکه می شکنی؟

گر چه در زلف تست جای دلم
در میان دل غمین منی

تا بدانی که از لطافت و حسن
هم تو در بند زلف خویشتنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.