۲۵۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۷

اومید آدمی بوصالت نمی رسد
اندیشۀ خرد بکمالت نمی رسد

می گفت دل حدیث وصال تو ، عقل گفت:
خاموش، این حدیث محالت نمی رسد

خورشید آتشین که چنو نیست گرم رو
در گرد بارگیر جمالت نمی رسد

گفتم: دلم ز خدمت وصلت بصد بلا
الّا بدست بوس خیالت نمی رسد؟

لطف تو گفت: این چه حدیثست؟ هر سحر
پیغام من ز باد شمالت نمی رسد؟

از چه سیه ترست چو روزم زمان زمان
گر دود دل در آن خط و خالت نمی رسد؟

هر چ آن ز کاروان حوادث رسیدنیست
دم دم همی رسند و وصالت نمی رسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.