۳۰۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۹

تاب جمال تو آفتاب ندارد
با خم زلفت بنفشه تاب ندارد

کرد دلم شب خوش خیالت از یراک
دیده درین عهد چشم خواب ندارد

غمزۀ خود را بآب چشم جلاده
تیغ چه رونق دهد که آب ندارد؟

گفتمش : از من لب تو بوسه که پذرفت
یا بدهد، یا مرا عذاب ندارد

گفت: اگر صبر می کنی بکن، ارنی
رو که مرا این همه شتاب ندارد

آنک ترا دور کرد از برم ای یار
شرم ازین چشم اشک تاب ندارد؟

بر من اگر سایه نفکنی رسدت، زانک
ذرّه یی از حسنت آفتاب ندارد

سوخته باد آنکه روی خوب تو بنهفت
این سخنم روی در نقاب ندارد

هر چه توانی بکن، عتاب مفرمای
با تو دلم طاقت عتاب ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.