۳۱۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۷

دل ز غم عشق تو کی جان برد؟
تا که جفای تو برین سان بود

دست کش از دامن تو کوتهست
هر نفسی سوی گریبان برد

لذّت جان کی بود آنرا که او
بی رخ تو عمر بیابان برد؟

تا هوس آن لب و دندان پزد
بس که دلم دست بدندان برد

جای ز نخ باشد آنجا که ماه
باز نخت گوی بمیدان برد

خاک جهان بر سر چوگان و گوی
زلف تو چون سربزنخدان برد

هر چه ترا آرزویست آن بکن
بر رهی آنست که فرمان برد

دان که بدان شاد بود جان من
کز تو غم و جور فراوان برد

آنچه دلم دید ز عشق بتان
وآنچه همی از غم ایشان برد

زنده بر آتش نهمش زین سپس
پیش من ارنام نکو آن برد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.