۷۶۷ بار خوانده شده

داستان مرد بازرگان با زن خویش

فرّخ‌زاد گفت : شنیدم که در بلخ بازرگانی بود صاحب ثروت که از کثرتِ نقود خزائن با مخازنِ بحر و معادنِ برّ مکاثرت کردی. چون یکچندی بگذشت ، حالِ او از قرارِ خویش بگشت و روی بتراجع آورد و در تتابعِ احداث زمانه رقعهٔ موروث و مکتسبِ خویش برافشاند و بچشمِ اهلِ بیت و دوستان و فرزندان حقیر و بی آب و مقدار گشت. روزی عزمِ مهاجرت از وطن درست گردانید و داعیهٔ فقر وفاقه زمام ناقهٔ نهضتِ او بصوبِ مقصدی دور دست کشید و بشهری از اقصایِ دیارِ مغرب رفت و سرمایهٔ تجارت بدست آورد تا دیگر بارش روزگارِ رفته و بختِ رمیده باز آمد و از نعمتهایِ وافر بحظِّ موفور رسید ؛ دواعیِ مراجعتش بدیار و منشأ خویش با دید آمد.

مَلَأتَ یَدِی فَاشتَقتُ وَ الشَّوقُ عَادَهٌ
لِکُلِّ غَرِیبٍ زَالَ عَن یَدِهِ الفَقرُ
با خود گفت : پیش از این روی بوطن نهادن روی نبود ، لیکن اکنون که موانع از راه برخاست ، رای آنست که روی بشهرِ خویش آرم و عیالی که در حبالهٔ حکمِ من بود ، باز بینم تا بر مهرِ صیانتِ خویش هست‌یانی. امّا اگر با عدّت و اسباب و ممالیک و دوابّ و اثقال و احمال روم ، بدان ماند که باغبان درختِ بالیده و ببار آمده از بیخ برآرد و بجایِ دیگر نشاند ، هرگز نمایِ آن امکان ندارد و جای نگیرد و ترشیح و تربیت نپذیرد ، ع، کَدَابِغَهٍ وَ قَد حَلِمَ الأَدِیمُ . پس آن اولیتر که تنها و بی‌علایق روم و بنگرم که کار بر چه هنجارست و چه باید کرد. راه برگرفت و آمد تا بشهرِ خویش رسید، در پیرامنِ شهر صبر کرد ، چندانک مفارقِ آفاق را بسوادِ شب خضاب کردند ، در حجابِ ظلمت متواری و متنکّر در درونِ شهر رفت. چون بدرِ سرایِ خود رسید، در بسته دید . براهی که دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد ، زنِ خود را با جوانی دیگر در یک جامهٔ خواب خوش خفته یافت. مرد را رعدهٔ حمیّت و ابیّت بر اعضا و جوارح افتاد و جراحتی سخت از مطالعهٔ آن حال بدرونِ دلش رسید ، خواست که کارد برکشد و فرو رود و از خونِ هر دو مرهمی از بهر جراحتِ خویش معجون کند، باز عنانِ تملک در دستِ کفایت گرفت و گفت : خود را مأمور نفس گردانیدن شرطِ عقل نیست تا نخست بتحقیقِ این حال مشغول شوم ، شاید بود که از طول‌العهد غیبتِ من خبرِ وفات داده باشند و قاضیِ وقت بقلّتِ ذات الید و علّتِ اعسار نفقه با شوهری دیگر نکاح فرموده . از آنجا بزیر آمد و حلقه بر درِ همسایه زد ، در باز کردند ، او اندرون رفت و گفت : من مردی غریبم و این زمان از راهِ دور می‌آیم ، این سرای که در بسته دارد ، بازرگانی داشت سخت توانگر و درویش‌دار غریب‌نواز و من هر وقت اینجا نزول کردمی ؛ کجاست و حالِ او چیست ؟ همسایه واقعهٔ حال باز گفت همچنان بود که او اندیشید، نقشِ انداختهٔ خویش از لوحِ تقدیر راست باز خواند ، شکر ایزد ، تَعَالی ، بر صبر کردنِ خویش بگزارد و گفت : اَلحَمدُللهِ که وبالِ این فعالِ بد از قوّت بفعل نینجامید و عقالِ عقل دستِ تصرّفِ طبع را بسته گردانید . این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که شتاب زدگی کارِ شیطانست و بی‌صبری از بابِ نادانی . خرس گفت : پیش از آنک کار از حدِّ تدارک بیرون رود ، بیرون شدِ آن می‌باید طلبید که مجالِ تأخیر و تعلّل نیست. فرّخ‌زاد گفت : آن به که با دادمه از درِ مصالحت درآئی و مکاشحت بگذاری و نفضِ غبارِ تهمت را بخفضِ جناحِ ذلّت پیش آئی و باستمالتِ خاطر و استقالت از فسادِ ذات البینی که در جانبین حاصلست مشغول شوی. خرس گفت هر آنچ فرمائی متّبعست و بر آن اعتراضی نه. فرّخ‌زاد از آنجا بخانهٔ داستان شد و از رنجِ دل که بسببِ دادمه بدو رسیده بود ، گرمش بپرسید و سخنی چند خوب و زشت و نرم و درشت ، چه وحشت‌انگیز چه الفت‌آمیز که در میانِ او و خرس رفته بود ، مکرّر کرد و از جهت هر دو بعذر و عتاب خردهایِ از شکر شیرین‌تر در میان نهاد و نکتهائی را که بچرب‌زبانی چون بادام بر یکدیگر شکسته بودند ، لبابِ همه بیرون گرفت و دست بردی که ذوی‌الالباب را در سخن‌آرائی باشد ، در هر باب بنمود و معجونی بساخت که اگرچ خرس را دشوار بگلو فرو میرفت، آخر مزاجِ حالِ او با دادمه بصلاح باز آورد ، پس از آنجا بدر زندان رفت و دادمه را بلطایفِ تحایا و پرسش از سرگذشتِ احوال ساعتی مؤانست داد و گفت : اگر تا غایتِ وقت بخدمت نیامدم ، سبب آن بود که دوستان را در بندِ بلا دیدن و در حبسِ آفت اسیر یافتن و مجالِ وسع را متّسعی نه که قدمی بسعیِ استخلاص درشایستی نهاد، کاری صعب دانستم، اما همگنان دانند که از صفایِ نیّت و صرفِ همّت بکارِ تو هرگز خالی نبوده‌ام و چون دست جز بدعا نمیرسید، بخدای، تَعَالی برداشته داشتم و یک سرِ موئی از دقایقِ اخلاص ظاهراً و باطناً فرو نگذاشته و اینک بیمن همّتِ دوستانِ مخلص صبحِ اومید نور داد و مساعدتِ بخت سایه افکند و شهریار با سرِ بخشایش آمد ، لیکن تو باصابتِ این مکروه دل‌تنگ مکن که ازین حادثه غبارِ عاری بردثار و شعارِ احوال تو ننشیند.

فَلَا تَجزَعَن لِلکَبلِ مَسَّکَ وَقعُهَا
فَاِنَّ خَلَاخِیلَ الرِّجَالَ کُبُولُ
و گفته‌اند : آفت چون بمال رسد ، شکر کن تا بتن نرسد و چون بتن رسد شکر کن تا بجان نرسد، فَاِنَّ فِی الشَّرِّ خِیَاراً . دادمه گفت: عقوبت مستعقبِ جنایتست و جانی مستحقِّ عقوبت و هرک بخود آرائی و استبداد زندگانی کند و روی از استمدادِ مشاورتِ مشفقانِ ناصح و رفیقانِ صالح بگرداند ، روزگار جز ناکامی پیشِ او نیاورد. فرّخ زاد گفت : اگر خرس در خدمتِ شهریار کلمهٔ چند ناموافق رایِ ما راندست بغرض آمیخته نباید دانست که مقصود از آن جز استعمالِ رای بر وفقِ مصلحت و استرسال با طبعِ پادشاه که از واجباتِ احوال اوست ، نبوده باشد و چون خرس او را متغیر یافت و از جانبِ تو متنفّر، اگر بمناقضت و معارضتِ قولِ او مقاولهٔ رفتی، از قضیّتِ عقل دور بودی و هنجارِ سخن گفتن را با پادشاهان طریقی خاصّست و نسقی جداگانه و مجاریِ آن مکالمت را اگرچ زبانِ جاری و دلِ مجتری یاری‌گر بود ، باید که هنگام تمشیت کار فخّاصه برخلافِ ارادتِ او لختی با او گردد و بعضی بصاعِ او پیماید و اگر خود همه باد باشد ، وَ جَادِلهُم بِالَّتِی هِیَ اَحسَنُ اشارتست بچنین مقامی و چون سورتِ غضب شهریار بنشست و از آنچ بود ، آسوده‌تر گشت، کلمهٔ که لایق سیرِ حمیده و خلقِ کریم او بود ، بر زبان براند و شرایطِ حفظِ غیب که از قضایایِ فتوّت و مروّت خیزد ، در کسوتی زیبنده و حیلتی شایسته در حضرت مرعی داشتست و مستدعیِ مزیدِ شفقت و مرحمت آمده، باید که ساحتِ سینه از گردِ عداوت و کینهٔ او پاک گردانی و قاذوراتِ کدورات از مشرعِ معاملت دور کنی.

اِقبَل مَعَاذِیرَ مَن یَاتِیکَ مُعتَذُراً
اِن بَرَّ عِندَکَ فِیمَا قَالَ اَو فَجَرَا
تا ببرکتِ مخالصت و یمنِ مماحضت یکبارگی عقدهٔ تعسّر از کار گشوده شود. ازین نمط فصلی گرم برو دمید و استعطافی نمود که اعطافِ محبّتِ او را در هزّت آورد. پس گفت : ای فرّخ زاد ،

بالله که مبارکست آن کس را روز
کز اوّلِ بامداد رویت بیند
عَلِمَ اللهُ که چون چشم برین لقایِ مروّح زدم از دردهایِ مبرّح بیاسودم و در کنجِ این وحشت خانهٔ انده‌سرای برواءِ کریمِ تو مستأنس شدم و از لطفِ این محاورت و سعادتِ این مجاورت راحتها یافتم و شک نیست که هر آنچ او بر من گفت جمله لایقِ حال و فراخورِ وقت بود و سررشتهٔ رضایِ ملک جزبدان رفق نشایستی با دست آوردن و اطفاءِ نوایرِ خشم او جز بآبِ آن لطافت ممکن نشدی و تو با بلاءِ هیچ عذر محتاج نهٔ ، بهر آنچ فرمودی ، معذور و مشکوری و بر زبانِ خرد مذکور، در جمله هُدنَهٌ عَلَی دَخَنٍ ، عهدِ مصادقت تازه کردند و از آنجا جمله باتّفاق نزدیک شهریار رفتند و بیک بار زبانِ موافقت و اخلاص بخلاصِ او بگشودند. ملک بر خلاصهٔ عقایدِ ایشان وقوف یافت که از آن سعی الّا نیکونامی و اشاعتِ ذکرِ مخدوم بحلم و رحمت و اذاعتِ حسنِ سیرتِ او نمی‌خواهند و جز ترغیب و تقریبِ خدم براهِ طاعت و خدمت نمی‌جویند. دادمه را خلاص فرمود، بیرون آمد و بخدمتِ درگاه رفت ، بر عادتِ عتاب زدگان عتبهٔ خدمت را بلبِ استکانت بوسه داد و با اقران و امثالِ خویش در پیشگاهِ مثول سرافکندهٔ خجلت بایستاد. ملک چون در سکّهٔ رویِ او نگاه کرد، دانست که سبیکهٔ فطرتش از کورهٔ حبس بدان خلاص تمام عیار آمدست و هیچ شایبهٔ غشّ و غایلهٔ غلّ درو نمانده و تأدب و تهذّب پذیرفته و سفاهت بنباهت بدل کرده .

وَ قَد یَستَقِیمُ المَرءُ فِیَمایَنُوبُهُ
کَمَا یَستَقِیمُ العُودُ مِن عَرکِ اُذنِهِ
***

گل در میانِ کوره بسی دردسر کشید
تا بهرِ دفعِ دردِسر آخر گلاب شد
داستان بحکمِ اشارتِ شهریار دست دادمه گرفت و بدست بوس رسانید. شهریار عاطفتی پادشاهانه فرمود و نواختی نمود که راهِ انبساط او در پیشِ بساطِ خدمت گشاده شد. پس گفت : ما عورتِ گناهِ دادمه بسترِ کرامت پوشانیدیم و از کرده و گفتهٔ او در گذشتیم، وَاخفِض جَنَاحَکَ لِمَن اتَّبَعَکَ مِنَ المُؤمِنِینَ درین حال متبوعِ خویش داشتیم تا فیما بعد او و دیگر حاضران همیشه با حضورِ نفس خویش باشند و مواضع و مواطیِ دم و قدمِ خویش بشناسند و سخن آن گویند که قبولش استقبال کند نه آنک بجهد و رنج در اسماع و طباعِ شنوندگان باید نشاند ، چنانک ندیمی را از ندماءِ رایِ هند افتاد. حاضران گفتند : اگر خداوند آن داستان باز گوید، از پندِ آن بهره‌مند شویم.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:داستانِ بزورجمهر با خسرو
گوهر بعدی:داستانِ رایِ هند با ندیم
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.