۵۰۷ بار خوانده شده

در دیوِ گاو پای و دانایِ دینی

ملک زاده گفت: در عهودِ مقدّم و دهور متقادم دیوان که اکنون روی در پردهٔ تواری کشیده‌اند و از دیدهای ظاهربین محجوب گشته، آشکارا میگردیدند و با آدمیان از راهِ مخالطت و آمیزش در می‌پیوستند و باغوا و اضلال خلق را از راهِ حقّ و نجات میگردانیدند و اباطیلِ خیالات در چشمِ آدمیان آراسته می‌نمودند تا آنگه که بزمین بابل مردی دین‌دار بادید آمد بر سرِ کوهی مسکن ساخت و صومعهٔ ترتیب کرد و آنجایگه سجّادهٔ عبادت بگسترد و بجادهٔ عصمت خلق را دعوت میکرد تا باندک روزگاری بساطِ دعوت او روی ببسطت نهاد و بسیار کس اتّباع دانش او کردند و اتباعِ بی‌شمار برخاستند و تمسّک بقواعدِ تنسّک او ساختند و از بدعتِ کفر بشرعتِ ایمان آمدند و بر قبلهٔ خدای‌پرستی اقبال کردند و از دیوان و افعالِ ایشان اعراض نمودند و ذکرِ او در اقالیمِ عالم انتشار گرفت نزدیک آمد که سرِّ حدیثِ سَیَبلُغُ مُلکُ أُمَّتِی مَازُوِیَ لِی مِنهَا ، در حقِّ او آشکارا شدی. دیوان سراسیمه و آشفته از غبنِ آن حالت پیشِ مهتر خود دیوِ گاوپای آمدند که از مردهٔ عفاریت و فجرهٔ طواغی و طواغیتِ ایشان بود، دیوی که بوقتِ افسون چون ابلیس از لاحول بگریختی و چون مغناطیس در آهن آویختی، مقتدایِ لشکر شیاطین و پیشوایِ جنودِ ملاعین بود، قافله سالارِ کاروانِ ضلال و سرنفرِ رهزنانِ وهم و خیال؛ نقب در خزینهٔ عصمتِ آدم زدی، مهرِ خاتمِ سلیمان بشکستی، طلسمِ سحرهٔ فرعون ببستی. دیوان همه پیش او بیکزبان فریادِ استغاثت برآوردند که این مردِ دینی برین سنگ نشست و سنگ در آبگینهٔ کار ما انداخت و شکوهِ ما از دلِ خلایق برگرفت. اگر امروز سدّ این ثلمت و کشفِ این کربت نکنیم، فردا که او پنج نوبتِ ارکانِ شریعت بزند و چترِ دولتِ او سایه بر اطرافِ عالم گسترد و آفتابِ سلطنتش سر از ذروهٔ این کوه برآرد، ما را از انقیاد و تتبّعِ مراد او چاره نباشد.

با بخت گرفتم که بسی بستیزم
از سایهٔ آفتاب چون بگریزم
دیوِ گاوپای چون این فصل بشنید، در وی تأثیری عجب کرد، آتشِ شیطنت او لهباتِ غضب برآورد، امّا عنانِ عجلت از دست نداد. گفت از شما زمان میخواهم که چنین کارها اگرچ توانی بر نعابد، اما بی‌تأنّی هم نشاید کرد و اگر چند تأخیر احتمال نکند، بی‌تقدیمِ اندیشهٔ ژرف در آن خوض نتوان کرد. پس سه سر دیو را که هر سه دستورانِ ملکت و دستیارانِ روزِ محنت او بودند ، حاضر کرد و آغاز مشاورت از دستورِ مهمترین نمود و گفت : رایِ تو درین حادثه که پیش آمد، چه اقتضا میکند ؟ گفت : بر رایِ خردمندانِ کار آزموده پوشیده نیست که دو چیز بر یک حال پاینده نماند یکی دولت در طالع ، دوم جان در تن که هر دو را غایتی معلوم وامدی معیّنست و چنانک بر وفقِ مذهب تناسخ روح از قالبی که محلِ او باشد، بقالبی دیگر حلول کند ، دولت (نیز از طالعی) که ملایمِ او باشد بطالعی دیگر انتقال پذیرد و مردم در ایّامِ دولت از نکبات متأثر نگردد و قواعدِ کار او از صدماتِ احداث خلل نگیرد مثلاً چون کوهی که عرّادهٔ رعد و نفّاطهٔ برق و منجنیق صواعق و سنگ بارانِ تگرگ و تیر پرّان بارانش رخنه نکند و چون روزگار دولت بسر آمد، درختی را ماند که مایهٔ نداوت و طراوت ازو برود و ذبول و فتور بدو راه یابد ، بنرم تر بادی شاخ او بشکند و بکمتر دستی که خواهد از بیخش برآرد و بی موجبی از پای درآید و گردش روزگارِ غدّار و قاعدهٔ گردونِ دوّار همیشه چنین بودست.

فَیَومٌ عَلَینَا وَ یَومٌ لَنَا
وَ یَومٌ نُسَاءُ وَ یَومٌ نُسَرّ
امروز که ایّام در پیمانِ و لایِ اوست و قضا آنجا که رضایِ او ، هر تیرِ تدبیری که ما اندازیم بر نشانهٔ کار نیاید و هر اندیشه که در دفعِ کارِ او کنیم ، خام نماید پس ما را علّتِ بطبیعت باز می‌باید گذاشتن و آن زمان را مترقّب و مترصّد بودن که آفتابِ دولتِ او بزوال رسد و خداوندِ طالع از بیت السّعادهٔ تحویل کند و بخت سایه بر کار ما افکند و تِلکَ الأَیّامُ نُدَاوِلُهَا بَینَ النَّاسِ ، تا اگر بقماومتِ او قیام نمائیم ، ظفر یابیم و پیروز آئیم و نصرت ما را باشد و نگوساری و نکبت او را .
گاو پای دستورِ دوم را اشارت کرد که رایِ تو درین باب برچه جملتست. جواب داد که آنچ دستور گفت : پسندیدهٔ حقّ و ستودهٔ عقلست، لیکن بهیچوجه دست از سگالش باز داشتن و بندِ تعطیل و تسویف بر دست و پایِ قدرت و ارادات نهادن صواب نیست، زیراک چون بختِ او قوی حال شد و تو نیز از قصدِ او تقاعد نمائی، مددِ قوّت او کرده باشی و در ضعفِ خویش افزوده و مردِ دانا هرچند که دولت را مساعدِ دشمن بیند، از کوشش در مقاومت بقدرِ وسعِ خویش کم نکند و آنقدر که از قدرتِ خویش باقی بیند، در حفظ و ابقاء آن کوشد چون طبیبی مثلاً که از استردادِ صحّتِ بیمار عاجز آید، بقایایِ قوایِ غریزی را بحسنِ مداوات و حیلِ حکمت بر جای بدارد که اگر نه‌چنین کند ، هلاک لازم آید. پس چندانک در امکان گنجد، هدمِ مبانی کارِ او ما را پیش باید گرفت و اگرچ او مقاودِ تقلید بر سر قومی کشیدست و مقالیدِ حکم ایشان در آستین گرفته و کُلُّ مُجرٍ فِی الخَلَاءِ یُسَرُّ ، ما را بمیدانِ محاربت بیرون باید شدن و از مرگ نترسیدن که جوابِ خصم بزبانِ تیغ توان دادن نه بسپرِ سلامت جوئی که در روی حمیّت کشی.

فَحُبُّ الجَبَانِ النَّفسَ اَورَدَهُ التَّقَی
وَ حُبُّ الشُّجَاعِ العِزِّ اَورَدَهُ الحَربَا
گاوپای روی بدستورِ سیوم آورد که مقتضایِ رایِ تو در امضاءِ اندیشهایِ ایشان چیست. جواب داد که آنچ ایشان انداختند در خاطرِ تو جای گرفت که آفرینشِ همه آفریدگان چنانست که هر آنچ بشنود و طبیعتِ او را موافق و ملایم آید، زود بقبولِ آن مسترسل شود سیّما که سخن نظمی نیکو و عبارتی مهذّب و لفظی مستعذب دارد، سبکِ آن سخن در قالبِ آرزویِ او نشیند و گفته‌اند : چنانک بآهنِ پولاد آهنهایِ دیگر شکافند، بالفاظِ عذبِ شیرین سلب و سلخِ عادتِ مردم کنند، چون شعرِ دلاویز و نکتهایِ لطف آمیز که بسیار بخیلان راسخی و بددلان را دلیر و لئیمان را کریم و ملولان را ذلول و سفیهان را نبیه گرداند ، امّا رایِ من آنست که اگر خود میسّر شود خون ریختن این مردِ دینی صلاح نباشد وخامتِ آن زود بما لاحق گردد و این انداخت از حزم و پیش‌بینی دورست، چه اگر او را بی‌سببی واضح و الزامی فاضح و علتی ظاهر و حجّتی باهر از میان بردارند، متدیّنی دیگر بجایِ او بنشیند و دیگری قائم مقام او گردانند و این فتنه تا قیام السّاعهٔ قایم بماند و کار از مقامِ تدارک بیرون رود، چه عامّهٔ خلق ضعفا را بطبع دوست دارند و اقویا را دشمن، امّا تدبیرِ صالح و اندیشهٔ منجح آنست که بوسوسهٔ شیطانی و هندسهٔ سحردانی اساسِ دنیا دوستی در سینهٔ او افکنی و او را بنقشِ زخارف درین سرایِ غرور مشغول و مشغوف گردانی و دیوارِ رنگین نگارخانهٔ شهوات و لذّات را در چشمِ او جلوه دهی و قطراتِ انگبینِ حرص از سر شاخسارِ امل چنان در کامِ او چکانی که اژه‌هایِ اجل را زیرِ پایِ خویش گشاده کام نبیند و زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیطَانُ مَا کَانُوا یَعمَلُونَ بر ناصیهٔ حال او نویسی تا کافهٔ خلایق او را از کفاف ورزی و عفاف جوئی بدنیا مشغول بینند. چون تو باظهارِ معایب و افشاء مثالبِ او زیان بگشائی، ترا تصدیق کنند و ازو برگردند و بازارِ دعوتش کند شود. گاوپای را این فصل از غرض دورتر نمود و بصواب نزدیک‌تر؛ پس گفت : نیکو رای زدی و راست راهی نمودی.

اِذَا نَحنُ اَدلَجنَا وَ اَنتَ اِمَامُنَا
کَفَی لِمَطَایَانَا بُلُقیَاکَ هَادِیَا
اکنون رای من آنست که در مجمعی عامّ بنشینم و با او در اسرارِ علوم و حقایقِ اشیا سخن رانم تا او در سؤال و جوابِ من فرو ماند و عورتِ جهلِ او بر خلق کشف کنم ، آنگه خونِ او بریزم که اگر کشتنِ او بر تمهیدِ این مقدّمات که تو میگوئی، موقوف دارم ، جز تضییعِ روزگار نتیجهٔ ندهد و روی بدستورِ مهتر آورد که خاطرِ تو در اِعمال این اندیشه چه می‌بیند؟ گفت : چون کاری بَینَ طَرَفَیِ النَّقِیضِ افتد ، حکم در آن قضیّه بر یک جانب کردن و از یک‌سو اندیشیدن اختیارِ عقلِ نیست، عَسَی اَن تَکرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَکُم وَ عَسَی اَن تُحِبُّوا شَیئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُم . با خطاها که وهم بصورتِ صواب در نظر آورد و بسا دروغها که خیال در لباسِ راستی فرا نماید، چنانک پسرِ احولِ میزبان را افتاد . گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر بعدی:داستانِ پسرِ احولِ میزبان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.