۳۰۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۲۰

یادِ آن کس که نرفته ست دمی از یادم
شادیِ جان کسی کز غم او دل شادم

نازنینی که اگر سرو چو گل در قدمش
می فتد می رود از پیش که من آزادم

آشتی می کند و جنگ ز سر می گیرد
ناشنو می کند و می شنود فریادم

گر به دیدارِ من آید بکشم در پایش
جانِ شیرین که چو فرهاد فدایش بادم

یک نظر کردم و در دستِ ملامت ماندم
یک قدم رفتم و در دامِ بلا افتادم

خود قضا را نظرم بر طرفی می افتد
که دلم می رود ار دیده ز هم بگشادم

غمِ فرزندِ کسان چند خورم واویلاه
تا من از مادرِ فطرت به چه طالع زادم

تا چرا منع همی کرد ز مطرب پدرم
تا چرا چنگ نیاموخت مرا استادم

جگرم خون شد و باطن به کسی ننمودم
ظاهرش آن که ز سر شیفتگی بنهادم

ایّها النّاس چه حاصل ز نصیحت کردن
که ازین گوش بدان می گذرد چون بادم

چند گویند نزاری بنه از سر سودا
هر چه آید به سرم تن به قضا در دادم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۱۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۲۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.