۲۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۱۸

چنان به رویِ تو هر بامداد دل شادم
که می برد غم و شادی زمانه از یادم

اگر چه بوس و کناری نمی شود حاصل
ز گوشه هایِ دو چشمت به یک نظر شادم

مگر ز چشمِ تو از هر چه مست بیزارم
مگر ز قّدِ تو از هر چه هست آزادم

چو بخت معتکفِ آستانت بودم و هجر
چو خاک بر سرِ کویِ تو داد بر بادم

همین که عشق اساسِ محبّت تو نهاد
یقین شدم که غمت می کَند ز بنیادم

نزاریا چو پری باش ز آدمی پنهان
که نیست مردمی اندر قبیلۀ آدم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.