۲۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۱۷

دریغ کز نظرِ دوستان بیفتادم
به هرزه عمرِ گرامی به باد بر دادم

درین عذاب که بر من عدو ببخشاید
کسی نمی رسد از دوستان به فریادم

خلافِ عقل بود گر نگویمش که چه باد
بر آن زمان که من از مادرِ جهان زادم

ببرد در گل و خاکم زمانه تا گردن
چو سرو لاف چرا می زند که آزادم

جهانِ خرّم و ایّامِ عیش باز آمد
تو را از آن چه خبر گر کشد به بی دادم

به هر چمن که رسیدم ز خارِ مژگانم
ز رشکِ بلبل و گل خون ز چشم بگشادم

به زیرِ سایۀ طوبا نشسته ام چه عجب
گر التفات نباشد به سرو و شمشادم

نه برگِ آن که نظر بر جمالِ او فکنم
نه رویِ آن که لبِ سبزه دل کند شادم

چو غم پرست شدم دل ز عیش بر کندم
چو خو پذیر شدم دل به جور بنهادم

هوایِ مطرب و سودایِ باده و غربت
ز سر برفت چو نامِ نزاری از یادم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.