۲۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۱۱

دردا که سی ز عمر به غفلت گذاشتم
وز روزگار فایده یی بر نداشتم

پنداشتم که تابعِ فرمان ایزدم
من خود هنوز در طلبِ شام و چاشتم

معلوم شد که هیچ ندانسته ام چو چشم
از روی عقل بر همه اشیا گماشتم

از تیغِ آفتاب اجل سر نبرد کس
چندان که سایه بانِ خرد بر فراشتم

گر نیکویی نکردم چندی ز فعلِ بد
خود را ز جهل رفتم و با خود گذاشتم

پرسیدم از پدر نُکَتی وان لطیفه را
در خواب بر صحیفۀ خاطر نگاشتم

گفتم بگوی تا به چه حالی چه گونه ای
گفت ای پسر من آن بدرودم که کاشتم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۱۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.