۲۹۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۶۷

پیرانه سر ز دست بدادم عنانِ دل
من پیر و مبتلا به هوایِ جوانِ دل

هر روز چون نَفَس به لب آمد هزار بار
در آرزویِ رویِ دل آرای جانِ دل

بی دل ترست هر که نگه می کنم ز من
خود هیچ کس نشان ندهد از نشانِ دل

با آن که دل ندارم و در بندِ جان نی ام
ترسم ز آهِ سینه ی آتش فشانِ دل

رفته ست مرغِ دل ز نشیمن گهِ قدیم
از بس که عشق تفرقه کرد آشیانِ دل

بیزارم از دلی که به جان آمدم از او
هر جا که خواه گو برو ای خان و مان دل

آباد باد حسنِ تو گر دل خراب شد
گوهر چه خواه باش مه این و مه آنِ دل

آن جا که دوست است به جز دوست هیچ نیست
کونّین را چه مرتبه در لامکانِ دل

پنجاه سال گفتم و پایان پدید نیست
تا چند جان کنم ز پیِ داستانِ دل

هم چون نزاریی دگر اندر رکابِ عشق
هرگز نداد هیچ کس از کف عنانِ دل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۶۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.