۳۵۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۱۷

تا صبح قیامت نشود ذوق فراموش
آن را که کند با تو شبی دست در آغوش

نقاش اگر این روی ببیند متحیر
چون صورت دیوار بماند ز تو خاموش

برمردم دیوانه چه انکار که عاقل
تا در دهنت می نگرد می رود از هوش

سیم است نمی دانم اگر عاج کدام است
کان را بر و گردن نتوان گفت و بنا گوش

آخر چه بلایی و چه آشوب و چه آفت
شهری ز تو پر فتنه و شهری ز تو بر جوش

جور و ستم و حیفِ رقیب اینهمه سهل است
از یاد تو باید که نباشیم فراموش

یاران خبرم نیست ملامت مکنیدم
افتاده چو بینید چه پرسید ز مدهوش

با کس نتوان گفت که کشته است که قاتل
مجروح بکرده ست و دهن بسته که مخروش

گویند که ایام گل و موسم نوروز
در خانه و بال است به بستان رو و می نوش

خاطر به گلستان نکند میل که در شهر
دیوانه بکرده‌ست مرا سرو قبا پوش

جایی دگر از کوی دلارام نزاری
خوشتر نبود هرکه بگوید تو بمنیوش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.