۳۹۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۱۵

یار با ما یک زمانی در میان آید مگر
پرده از رویِ جهان‌آرای بگشاید مگر

چشمِ آن دارم که هم‌چون روی شهرآرایِ خویش
کلبۀ احزانِ ما یک شب بیاراید مگر

با سرِ پیمانۀ فطرت شود هم عاقبت
یک شبی تا روز با ما باده پیماید مگر

محرمی می‌بایدم کز من پیامی می‌برد
هم جوان‌مردی کند تشریف فرماید مگر

قامتِ چالاکِ او آمد خرامان از درم
و آن قیامت را که می‌گویند بنماید مگر

قصدِ جانم گر ندارد بر دلم رحم آورد
همّتش را سر به خونِ من فرو ناید مگر

چون نه زر داری و نه زور ای نزاری هم چو زیر
زاریی می‌کن که دانم هم ببخشاید مگر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۱۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.