۲۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۷۸

آخر شبِ جدایی روزی مگر سرآید
وان آفتابِ وصلت از جانبی برآید

تو سر کشیده و من طوقِ وفا به گردن
ساکن که اسبِ حسنت ناگه به سر درآید

ای سروِ باغِ جانم بخرام تا به بستان
کز قامتِ بلندت خم در صنوبر آید

درمان چه می کند دل درد از تو راحت آمد
مرهم چه می نهد جان زخم از تو خوش تر آید

در عشق مردِ صادق هم چون خلیل باید
تا وقتِ آزمایش آتش برو برآید

آن جا که بی محابا تیرِ بلا روان شد
مردی تمام باید تا در برابر آید

ای پای مال کرده بی خود نزاری ات را
آری چو بر سر آیی باشد که بر سر آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.