۲۸۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۶۷

هیچم غم تو از دل پر خون نمی رود
سودای لیلی از دل مجنون نمی رود

مهرت ز سینه تا نفسی خوش برآیدم
بسیار جهد کردم و بیرون نمی رود

افسانه ها که بر سر دل می کنم ولیک
دردی ست در دلم که به افسون نمی رود

از چشمه های چشم من اندر فراق تو
شب نیست تا به روز که جیحون نمی رود

در محنت فراق تو هم چاره ای به صبر
می رفت پیش ازین ولی اکنون نمی رود

هرچ از تو بر سرم برود تن بداده ام
خاطر به جور با تو دگرگون نمی رود

هم زاریی به حق بر و عجزی نزاریا
با روزگار زور مکن چون نمی رود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۶۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.