۲۸۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱۴

هم چو من دل بری که جان دارد
کس ندانم که در جهان دارد

دل برِ من مگر همه جان است
نه چو انسان که جسم و جان دارد

چشم او گر نه سر به سر شوخ است
پس چرا هم چو روح آن دارد

باده و انگبین و آبِ حیات
هر سه اندر یکی مکان دارد

ور نداری ز من قبول آنک
کوثر اندر لب و دهان دارد

به حقیقت اگر بگویم راست
صفت و صورتِ جنان دارد

سخت بد خوست با نکورویی
راستی عادتی چنان دارد

چون نزاری هزار مملوکش
سرِ خدمت بر آستان دارد

هر چه در چشمِ پاک بازآید
تا به جان جمله در میان دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.