۳۱۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۳۷

دریغ عمر که بی روی دوستان بگذشت
چو باد صبح که بر طرف بوستان بگذشت

دریغ سود ندارد چو اختیار از دست
برفت هم چو خدنگی که از کمان بگذشت

بهار عمر جوانی و بی غمی افسوس
که هم چو قافله ی باد مهرگان بگذشت

تو خود قیاس کن ای بی خبر که در دل ما
چه آتش است که دودش ز آسمان بگذشت

بسوخت حلق من از بس که برق آه دلم
ز سینه هم چو براق سبک عنان بگذشت

هنوز دیده به هم می نهم تعالی الله
ز هر چه بر سرم از گردش زمان بگذشت

چه حاصل از سفر بی مراد هیچ همین
فسانه ای که فلان آمد و فلان بگذشت

نزاریا چه کنی چاره نیست تن درده
به جور چرخ که کار تو زین و آن بگذشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۳۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.