۲۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۲۲

تو را سری که به پیمان من درآری نیست
مرا دلی که به دست غمش سپاری نیست

سر تو دارم اگر تیغ می زنی و تو را
دلی که کار غریبی چو من بر آری نیست

شبی دمی قدمی رنجه کن اگر چه مرا
به قدر عزّت تو دست حق گزاری نیست

نه زر که در قدمت ریزم و نه دست که دل
به زور باز ستانم ورای زاری نیست

علاج درد دلم مرگ می کند چه کنم
که سخت جانم و جان دادن اختیاری نیست

بساز با من بی چاره چون بسوختی ام
بسوزی و بنسازی طریق یاری نیست

به چشم خوار مبین در من ای چو دیده عزیز
که همچو بنده عزیزی سزای خواری نیست

تو را اگر چه بسی عاشقان مسکین اند
یکی ز جمله به مسکینی نزاری نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۲۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.