۳۰۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۸۶

مرا با دوست کاری اوفتاده ست
که دل با او به جانم در نهاده ست

ولیکن اختیاری نیست این کار
که خشت از کالبد بیرون فتاده ست

جمالش از دماغم هوش برداشت
خیالش پیشِ چشمم ایستاده ست

به جز می مونس دیگر ندارم
دلِ غم گین به می پیوسته شادست

مراد از هر دو عالم گر بدانی
حضورِ دوستان و جام باده ست

وگرنه هر چه بیرون زین دو قسم است
به نزدیکِ خرد فی الجمله بادست

چو موعد زان جهان حور و شراب است
مرا این هر دو این جا دست داده ست

نخواهم انتظارِ نسیه بردن
بهشت نقد بر ما در گشاده ست

نزاری مریم رز را نکو دار
که می او را مسیحی پاک زاده ست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۸۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۸۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.