۳۰۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷۷

سرِ آن دارم و در خاطرم این رغبت هست
توبه برهم زدن و باده گرفتن بر دست

با خود آورده ام این قاعده از بدوِ الست
هر چه هم ره نشد این جا نتوانم بربست

نیست بر مستیِ من عیب و گر هست چه غم
خود همین است و همین خاصیتِ جامِ الست

خردۀ عشق برون است ز ادراکِ خرد
میوه بر شاخِ بلندست و مرا قامت پست

عشق در مکتبِ تسلیم ز مبدایِ وجود
به من آموخت و زان جا به وقوفم پیوست

با کسی باش که محتاج نباشد به کسی
توبه خود هیچ نِی غیر خودی چیزی هست

جا نمانَد من و ما را چو درون آید دوست
بنده را باید برخاست چو سلطان بنشست

او درآید به همه حال برون باید شد
هم به خود از خودیِ خود که تواند وارست

ترکِ عزی نکند بی خبر از عّزِ عزیز
لاجرم الّا بالا نبود لات پرست

ای نزاری چو کمان گوشه گرفتن تا کی
تیرِ قدّت چو به هفتاد رساندی از شست

هم اگر چند نزاری شده قربان اولا
توز شد رویت و پشتِ چو کمانت بشکست

رخت بر کنگرۀ منظر شست آوردی
آخر از رخنۀ هفتاد کجا خواهی جست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۷۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.