۲۸۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۷

مرا جانانه ای نامهربان است
ببرد از من دل و در قصد جان است

به صد دل دوست میدارم ز جانش
به حسن خویشتن مغرور از آن است

که داند عاقبت هم رحمت آرد
که در احکام فطرت کس ندانست

مگر هم در کنار آید چو با او
اگر جان است و گر دل در میان است

به لب شیرین تر از آب حیات است
به غمزه آفت خلق جهان است

به رشک آمد صدف در قعر دریا
از آن دردانه ها کش در دهان است

خجل گردد قمر از ماه رویش
که نیکوتر ز ماه آسمان است

سرش با ناتوانان در نیاید
نزاری عاشق تنها از آن است

نزاری از غم نادیدن او
به صد زاریّ و زار و ناتوان است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.