۳۰۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۹

دل بی طاقتم از روی غمت چون خجل است
راست چون قطره ی شبنم که ز جیحون خجل است

سر تهی کردم از اندیشه ی سودای محال
گر دماغ متهتّک دل پر خون خجل است

سخت عیب است به پیرانه سرش میل به خمر
در گذشته سخنی نیست ز اکنون خجل است

چون وحوش از چه سبب میل به صحرا دارد
گر ز ارباب خرد خاطر مجنون خجل است

عقل من گر خجل از عقل فرومایه شود
ماورا از پی بی شرمی مادون خجل است

چون کشد بار غم عشق نزاری نزار
عشق باری ست که از حملش گردون خجل است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.