۲۸۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۶

این سرو خرامان ز گلستان که برخاست
وین ترک پری‌وش ز شبستان که برخاست

این فتنه کزو خیره بماندند زن و مرد
در عهد که بوده‌ست و به دوران که برخاست

تا این بت کافر بچه با آن دل سنگین
در کشتن فرزند مسلمان که برخاست

زلف از پی بر هم زدن کار که بربست
خاص از پی خون ریختن جان که برخاست

آه این چه بلایی‌ست که را سوخت که را ساخت
در عهد که بنشست و ز پیمان که برخاست

شهری ز پی ا‌ش پیر و جوان منعم و مفلس
در درد فرو رفت به درمان که برخاست

چندی دلم از دست بلا گوشه‌نشین بود
بنگر که دگرباره به دستان که برخاست

ما از دل و دین دست بشستیم و ندانیم
تا در همه شهر از پی ایمان که برخاست

سوز که رسیده‌ست چنین در تو نزاری
دردی‌ست عجب از دل بریان که برخاست

این درد که بر جان تو بی‌چاره نشسته‌ست
هم فعل تو داند که ز دامان که برخاست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.