۲۹۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۱

یار باریک میان تا ز کنارم برخاست
رستخیز از دل بی صبر و قرارم برخاست

چند گریم که ز طوفان دو چشمم هر دم
موج خوناب دل از بحر کنارم برخاست

واعظی بر سر منبر ز قیامت می گفت
آه من حُبّکَ آه از دل زارم برخاست

هیبتش صاعقه در خرمن جانم انداخت
عَلَم عافیت از جسم نزارم برخاست

خود من بی خبر این رمز نمی دانستم
کان زمان بود قیامت که نگارم برخاست

بروم سر بنهم تا عوض دل بدهم
سرسری از سر این کار نیارم برخاست

دوش مخمور بدم مست درآمد ز درم
تا بدانست که بنشست خمارم برخاست

پیش از این گفتم اگر دل به بخاری دادم
لاجرم این همه سودا ز بخارم برخاست

گر خطا کردم و گر نه دلم اکنون باری
گرم شد تا هوس مشک تتارم برخاست

قصد کردم که ز درد دل خود حرفی چند
بر زبان رانم و فریاد برآرم برخاست

گفتمش بشنو ز احوال نزاری دو سه بیت
خود نبودش هوس شعر و شعارم برخاست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.