۲۸۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۴

چو عشق پرده بر افکند و عقل شد محبوب
چه باک که از آن به دیوانگی شدم منسوب

به عشق پرتو خورشید عشق می جویم
وگرنه عقل چه بیند به دیده ی معیوب

قدم چو باز نگیرم همه به دست آرم
علی الخصوص چنین طالب و چنان مطلوب

به صدق دشمن جانیم و در نمی گنجد
محبت دگری با محبت محبوب

هزار سلسله بر هم شکسته ام آخر
که راست طاقت چندین شکایت از رخ خوب

فراق لیلی و بی صبری من مجنون
نسیم یوسف و خرسندی دل یعقوب

نزاریی که به دیوانگی سمر باشد
از او محال بود صابری هم از ایوب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.