۳۷۱ بار خوانده شده

آتش پرست

در اطاق یکی از مهمانخانه های پاریس طبقه سوم، جلو پنجره، فلاندن که به تازگی از ایران برگشته بود جلو میز
کوچکی که رویش یک بطری شراب و دو گیلاس گذاشته بودند، روبروی یکی از دوستان قدیمی خودش نشسته
بود. در قهوه خانه ی پائین، ساز می زدند، هوا گرفته و تیره بود، باران نم نم می آمد. فلاندن سر را از مابین دو
دستش بلند کرد، گیلاس شراب را برداشت و تا ته سر کشید و رو کرد به رفیقش:
- هیچ میدانی؟ یک وقت بود که من خود را میان این خرابه ها، کوره ها، بیابان ها گمشده گمان می کردم. با
خودم می گفتم: آیا ممکن است یک روزی به وطنم برگردم؟ ممکن است همین ساز را بشنوم؟ آرزو
می کردم یک روزی برگردم.
آرزوی یک چنین ساعتی را می کردم که با تو در اطاق تنها درد دل بکنم . اما حالا می خواهم یک چیز تازه برایت
بگویم، می دانم که باور نخواهی کرد : حالا که برگشته ام پشیمانم ، می دانی باز دلم هوای ایران را می کند مثل
اینست که چیزی را گم کرده باشم!
دوستش که صورت او سرخ شده و چشمهایش بی حالت باز بود از شنیدن این حرف دستش را به شوخی زد روی
میز و قهقهه خندید : اوژن ، شوخی نکن ، من می دانم که تو نقاشی اما نمی دانستم که شاعر هم هستی ، خوب از
دیدن ما بیزار شده ای ؟ بگو ببینم باید دلبستگی در آنجا پیدا کرده باشی . من شنیده ام که زنهای مشرق زمین
خوشگل هستند؟
- نه هیچکدام از اینها نیست شوخی نمی کنم.
- راستی یک روز پیش برادرت بودم ، حرف از تو شد چند تا عکس تازه ای که از ایران فرستاده بودی آوردند
تماشا کردیم . یادم است همه اش عکس خرابه بود … آهان یکی از آنها را گفتند پرستشگاه آتش است مگر
در آنجا آتش می پرستند؟ من از این مملکتی که تو بودی فقط می دانم که قالی های خوب دارد ! چیز دیگری
نمی دانم حالا تو هر چه دیده ای برایمان تعریف بکن . می دانی آنجا برای ما پاریسی ها تازگی دارد.
فلاندن کمی سکوت کرد بعد گفت :
- یک چیزی به یادم انداختی ، یک روز در ایران برایم پیشآمد غریبی روی داد . تاکنون به هیچکس حتی به
رفیقم کست هم که با من بود نگفتم، ترسیدم به من بخندد . می دانی که من به هیچ چیز اعتقاد ندارم ولی من در
مدت زندگانی خودم تنها یک بار خدا را بدون ریا در نهایت راستی و درستی پرستیدم آن هم در ایران نزدیک
همان پرستشگا ه آتش بود که عکسش را دیده ای . وقتیکه در جنوب ایران بودم و در پرسپولیس کاوش می
کردم یک شب رفیقم کست ناخوش بود ، من تنها رفته بودم در نقش رستم، آنجا قبر پادشاهان قدیم ایران را
در کوه کنده اند، بنظرم عکسش را دیده باشی ؟ یک چیزی است صلیب مانند در کوه کنده شده ، بالای آن
عکس شاه است که جلو آتشکده ایستاده دست راست را بسوی آتش بلند کرده . بالا آتشکده آهورا مزدا
۱-توضیح؛[فلاندن و کست دو نفر ایرانشناس نامدار بوده اند که در نود سال پیش تحقیقات مهمی راجع به ایران باستانی کرده اند، این
قسمت از یادداشتهای فلاندن گرفته شده.]

خدای آنها می باشد . پائین آن به شکل ایوان در سنگ تراشیده شده و قبر پادشاه میان دخمه سنگی قرار
گرفته . از این دخمه ها چندتا در آنجا دیده میشود ، روبروی آنها آتشکده بزرگ است که کعبه زرتشت
می نامند.
باری خوب یادم است نزدیک غروب بود من مشغول اندازه گیری همین پرستشگاه بودم ، از خستگی و گرمای
آفتاب جانم به لبم رسیده بود ناگهان ، به نظرم آمد دو نفر که لباس آنها ورای لباس معمولی ایرانیان بود به سوی من
می آمدند . نزدیک که رسیدند دیدم دو نفر پیرمرد سالخورده هستند، اما دو نفر پیرمرد تنومند ، سرزنده با
چشمهای درخشان و یک سیمای مخصوصی داشتند . از آنها پرسشهائی کردم . معلوم شد تاجر یزدی هستند از
شمال ایران می آیند . دین آنها مانند مذهب بیشتر اهالی یزد زردشتی است یعنی مثل پادشاهان قدیم ایران آتش
پرست بودند و مخصوصا راه خودشان را کج کرده و به اینجا آمده بودند تا از آتشکده باستانی زیارت کرده
باشند. هنوز حرف آنها تمام نشده بود که شروع کردند به گرد آوردن خرده چوب و چلیکه و برگ خشک ، آنها را
رویهم کپه کردند و تشکیل کانون کوچکی دادند . من همینطور مات آنها را تماشا می کردم . چوبهای خشک را آتش
زدند و شروع کردند به خواندن دعاها و زمزمه کردن به یک زبان مخصوصی که من هنوز نشنیده بودم. گویا
همان زبان زردشت و اوستا بود ، شاید همان زبانی بود که به خط میخی روی سنگ ها کنده بودند !
در این بین که دو نفر گبر جلوی آتش مشغول دعا بودند من سرم را بلند کردم ، دیدم روی تخته سنگ بالای
دخمه روبرویم مجلسی که در سنگ کنده شده بود درست شبیه و مانند مجلس زنده ای بود که من جلو آن
ایستاده بودم و با چشم خودم می دیدم . من به جای خودم خشک شدم، مانند این بود که این آدم ها از روی سنگ
بالای قبر داریوش زنده شده بودند و پس از چندین هزار سال آمده بودند روبروی من مظهر خدای خودشان را
میپرسیدند! من در شگفت بودم که چگونه پس از این طول زمان با وجود کوششی که مسلمانان در نابود کردن و
برانداختن این کیش به خرج داده بودند باز هم پیروانی این کیش باستانی داشت که پنهانی ولی در هوای آزاد جلو
آتش به خاک می افتند!
دو نفر گبر رفتند و ناپدید گشتند. من تنها ماندم اما کانون کوچک آتش هنوز می سوخت، نمی دانم چطور شد من
خودم را در زیر فشار یک تکان و هیجان مذهبی حس کردم . خاموشی سنگینی در اینجا فرمانروائی داشت ، ماه
بشکل گوی گوگرد آتش گرفته از کنار کوه در آمده بود و با روشنائی رنگ پریده ای بدنه آتشکده بزرگ را
روشن کرده بود . حس کردم که دو سه هزار سال به قهقرا رفته . ملیت، شخصیت و محیط خودم را فراموش کرده
بودم ، خاکستر پهلوی خودم را نگاه کردم که آن دو نفر پیرمرد مرموز جلوی آن به خاک افتاده و آنرا پرستش و
ستایش کرده بودند ، از روی آن به آهستگی دود آبی رنگی به شکل ستون بلندمی شد و در هوا موج می زد ، سایه
سنگهای شکسته ، کرانه محو آسمان ، ستاره هائی که بالای سرم میدرخشیدند و بهم چشمک میزدند جلو
خاموشی با شکوه جلگه ، میان این ویرانه های اسرار آمیز و آتشکده های دیرینه مثل این بود که محیط ، روان
همه گذشتگان و نیروی فکر آنها که بالای این دخمه ها و سنگهای شکسته پرواز میکرد ، مرا وادار کرد ، یا بمن
الهام شد ، چون بدست خودم نبود ، منکه بهیچ چیز اعتقاد نداشتم بی اختیار جلو این خاکستری که دود آبی فام
از روی آن بلند میشد زانو بزمین زدم و آنرا پرستیدم ! نمیدانستم چه بگویم ولی احتیاج به زمزمه کرد ن هم
نداشتم ، شاید یک دقیقه نگذشت که دوباره بخودم آمدم اما مظهر آهورامزدا را پرس تیدم – همانطوریکه شاید
پادشاهان قدیم ایران آتش را می پرستیدند ، در همان دقیقه من آتش پرست بودم . حالا تو هر چه می خواهی درباره ی
من فکر بکن . شاید هم سستی و ناتوانی آدمیزاد است ! …
تهران ۱۵ مرداد ماه ۱۳۰۹
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بن بست
گوهر بعدی:آبجی خانم
نظرها و حاشیه ها
Avatar نقش کاربری
م.ط.د
۱۴۰۲/۱۰/۲ ۱۶:۱۶

زرتشتیان نور را پرستش می کردند. خداوند را نور می دانستند و اهریمن را تاریکی. در این داستان، راوی به شدت جوگیر شده است. با دیدن دو زرتشتی در مقابل آتش، خیال کرده خدا را شناخته است.