۴۶۸ بار خوانده شده

فردا

۱مهدی زاغی
چه سرمای بی پیری! بااین که پالتوم را رو پام انداختم، انگار نه انگار. تو کوچه، چه سوز بدی می آمد!
اما از دیشب سردتر نیست. از شیشه ی شکسته بود یا از لای درز که سرما جلو می زد؟
«! از سرما سخلو کردم »: - بوی بخاری نفتی بدتر بود. عباس غرولندش بلند شد:
پنجره حرف ها را پخش می کرد. نه، غمی ندارم! به درک که ولش کردم: - اتاق دود زده،
قمپز اصغر، سیاهی که به دس تپل آدم می چسبه، دو به هم زنی، پرچانگی و لوسبازی بچه ها،
رخت خواب سرد - هرجا که برم، این ها هم دنبالم می آید. نه چیزی را ،« حق دوست » کبابی
گم نکردم.
چرا خوابم نمی برد؟ شاید برای اینه که مهتاب روی صورتم افتاده. باید بیخود غلت نزنم
- عصبانی شدم. باید همه چی را فراموش کنم، حتی خودم را تا خوابم ببره. اما پیش از
فراموشی چه هستم؟ وقتی که همه چی را فراموش کردم چه نیستم؟ من درست نمی دونم
صاحب مرده! دیشب سرم را که روی « من » این «! من... من » کی هستم. نمی دونم... همه اش
متکا گذاشتم، دیگه چیزی نفهمیدم. همه چی را فراموش کردم. شاید برای اینه که فردا
می رم اصفهان. اما دفعه ی اولم نیست که سفر می کنم. به، هروقت با بچه ها اوین و درکه هم که
می خواستیم بریم، شبش بیخوابی به سرم می افتاد. اما این دفعه برای گردش معمولی نیست،
موقتی نیست، نمی دونم ذوقزده شدم یا می ترسم. از چی دلهره دارم؟ چیچی را پشت سرم
می گذارم؟صلاً من آدم تنبلی هستم. چرا نمی تونم یک جا بند بشم؟ رضا ساروقی که با هم
تو چاپخانه ی « بدخشان » کار می کردیم، حالا صفه بند شده، دماغش چاغه.
من همیشه بی تکلیفم، تا خرخره هم زیر قرضه، هروقت هم کار دارم مواجبم را پیش خور می کنم. حالا
فهمیدم، این سرما از هوا نیست، از جای دیگر آب می خوره - تو خودمه. هرچی می خواد بشه،
اما هردفعه این سرما میاد - با پشت خمیده، بار این تن را باید بکشانم تا آخر جاده باید
رفت. چرا باید؟ برای چه؟... تا بارم را به منزل برسانم، آن هم چه منزلی! بازوهای قوی
دارم. خون گرم در رگ و پوستم دور می زنه، تا سر انگشت هام این گرما میاد، من زنده
هستم - زندگی که در این جا می کنم، می تونم در اون سر دنیا بکنم. در یک شهر دیگه. دنیا
باید چه قدر بزرگ و تماشایی باشه! حالا که شلوغ و پلوغه با این خبرهای تو روزنامه، نباید
تعریفی باشه، جنگ هم برای اون ها یک جور بازی است - مثل فوتبال اقلاً هول و تکان داره ...
آب که تو گودال ماند می گنده.
چطوره برم ساوه؟ انگل اونها بشم؟ هرگز... برای ریخت پدر و زن بابا دلم تنگ نشده.
اون ها هم مشتاق دیدار من نیستند. نمی دونم تا حالا چند تا خواهر و برادر برام درست
کردند. عقم می شینه؛ نه برای این که سر مادرم هوو آورد. همیشه آب دماغ روی سیبیلش
سرازیره، چشم‌هاش مثل نخودچی، زیرِ ابروهای پرپشت سوسو می‌زنه. چرا مثل بچه ها
همیشه تو جیبش غاغا لی لی داره و دزدکی می خوره و به کسی تعارف نمی کنه؟ من شبیه
پدرم نیستم - با اون خانه ی گلی قی آلود، رف های کج وکوله، طاق ضربی کوتاه، هیاهوی بچه و
گاو و گوسفند و مرغ و خروس که قاطی هم زندگی می کنند! آن وقت با چه فیس و افاده ای
دستش را پر کمرش می زنه و رعیت هایش را به چوب می بنده! از صبح تا شام فحش می ده و
ایراد می گیره. نانی که از اون جا دربیاد زهرماره. نان نیست. اون جا جای من نیست، هیچ جا
جای من نیست. پدرم حق آب و گل داره. ریشه دوانده، مال خودشه. هان مال خودش - مال
خیلی مهمه! زندگی می کنه یادگار داره. اما هیچی مال من نمی تونه باشه، یادگار هم مال من
نیست یادگار مال کسانی است که ملک و علاقه دارند، زندگی شان مایه داشته - از
عشق بازی تو مهتاب، از باران بهاری کیف می برند. بچگی خودشان را به یاد میارند. اما
مهتاب چشم مرا می زنه و یا بی خوابی به سرم می اندازه. یادگار هم از روی دوش هام
سرمی خُره و به زمین می افته، یکه و تنها. چه بهتر! پدرم از این یارگارها زیاد داره. اما من
هیچ دلم نمی خواد که بچگی خودم را به یاد بیارم. پارسال که ناخوش و قرض دار بودم، چرا
جواب کاغذم را نداد؟ فکرش را نباید کرد.
***
بعد از شش سال کار، تازه دستم خالی است. روز از نو روزی از نو! تقصیر خودمه، چهار سال
با پسرخالم کار می کردم، اما این دو سال که رفته اصفهان ازش خبری ندارم. آدم جدی
زرنگیه. حالا هم به سراغ اون میرم کی میدونه؟ شاید به امید اون میرم. اگر برای کاره
پس چرا به شهر دیگه نمی رم؟ به فکر جاهایی می افتم که جای پای خویش و آشنا را پیدا
بکنم. زور بازو! چه شوخی بی مزه ای! اما حالا که تصمیم گرفتم،خلاص.
تو دنیا اگر جاهای مخصوصی برای کیف و خوشگذرانی هست، عوضش بدبختی و
بیچارگی همه جا پیدا میشه. اون جای مخصوص، مال آدم های مخصوصیه. پارسال که چند
روز پیشخدمت « کافه گیتی »بودم، مشتری های چاق داشت، پول کار نکرده خرج می کردند.
اتومبیل، پارک، زن های خوشگل، مشروب عالی، رخت خواب راحت، اتاق گرم، یادگارهای
خوب، همه را برای اونها دست چین کردند، مال اونهاست و هرجا که برند به اونها
چسبیده. اون دنیا هم باز مال اون هاست. چون برای ثواب کردن هم پول لازمه! ما اگر یک
روز کار نکنیم، باید سر بی شام زمین بگذاریم. اون ها اگر یک شب تفریح نکنند، دنیا را بهم
می زنند! اون شب کنج راهرو کافه، اون سرباز آمریکایی که سیاه مست بود و از صورت
پرخونش عرق می چکید، سر اون زنی رو که لباس سورمه ای تنش بود چه جور به دیوار می زد!
من جلو چشمم سیاهی رفت. نتونستم خودم را نگه دارم. زنیکه مثل این که تو چنگول
عزراییل افتاده؛ چه جیغ و دادی سرداده بود! هیچ کس جرئت نداشت جلو بره یا میانجی گری
بکنه، حتی آژان جلو در با خون سردی تماشا میک رد. من رفتم که زنیکه را خلاص کنم،
نمی دونم چی تو سرم زدند. برق از چشمم پرید. وقتی که چشمم را واز کردم، تو کلانتری
خوابیده بودم. جای لگدی که تو آبگاهم زدند هنوز درد می کنه. سه ماه توی زندان خوابیدم.
یکی پیدا نشد ازم بپرسه:”ابولی خرت به چنده؟” نه، من هم برای خودم یادگارهای خوشی دارم!
****
این چیه که به شانه ام فرومی ره؟ هان مشت برنجی است. چرا امشب در تمام راه،
این مشت را تو دستم فشار می دادم؟ مثل این که کسی منو دنبال کرده. خیال می کردم با
کسی دست وپنجه نرم می کنم. حالا چرا گذاشتمش زیر متکا؟ کیه که بیاد منو لخت بکنه؟
رخت خوابم گرم تر شده، اما چرا خوابم نمی ره؟ شب عروسی رستم خانی که قهوه خوردم،
خواب از سرم پرید. اما امشب مثل همیشه دوتا پیاله چایی خوردم. بی خود راهم را دور کردم رفتم گلبندک.
بر پدر این کبابی “حق دوست” لعنت که همیشه یک لادولا حساب می‌کنه.
به هوای این رفتم که پاتوق بچه هاست، شاید اگر یکی دوتا گیلاس عرق خورده بودم
بهترمی خوابیدم. غلام امشب نیامد. من که با همه ی بچه ها خداحافظی کرده بودم.
نمی دونستند که دیگه روز شنبه سرکار نمی رم. می خواستم همین را به غلام بگم. امروز صبح چه
نگاه تند و نیم رخ رنگ پریده ای داشت! چراغ، جلو گارسه وایساده بود شبیخون زده بود،
گمون نمی کردم که کارش را اینقدر دوست داشته باشه. بچه ی ساده ای است،می دونه که
هست، چون درست نمی دونه که هست یا نیست. اون نمی تونه چیزی رو فراموش بکنه تا
خوابش ببره. غلام هیچ وقت به فکرش نمی یاد که کارش را ول بکنه یا قمار بزنه. مثل ماشین
رو پاهاش لنگر ورمی داره و حروف را تو ورسات می چینه. چه عادتی داره که یا بیخود
وراجی کنه و یا خبرها را بلندبلند بخونه! حواس آدم پرت می شه. پشت لبش که سبز شده
قیافش را جدی کرده. اما صداش گیرنده است. آخر هر کلمه را چه می کشه! همین که یک
استکان عرق خورد، دیگه نمی تونه جلو چانه اش را بگیره! هرچی به دهنش بیاد میگه. مثلا
به من چه که زن داییش بچه انداخته؟ اما کسی هم حرف هاش رو باور نمی کنه- همه
می دونند که صفحه میگذاره. هرچه پاپی من شد نتونست که ازم حرف دربیاره. من عادت به درد دل ندارم.
وقتی که برمی‌گرده میگه:”بچه‌ها” مسیبی رگ‌به‌رگ می‌شه،
به دماغش برمی‌خوره. اونم چه دماغی! با اون دماغ می‌تونه جای پنج نفر هوای اتاق را خراب بکنه.اما
همیشه لب هاش وازه و با دهن نفس میکشه. از یوسف اشتهاردی خوشم نمی یاد: بچه ناتو
دوبه هم زنی است. اشتهارد هم باید جایی شبیه ساوه و زرند باشه. کمی بزرگ تر یا کوچکتر،
اما لابد خانه‌های گلی و مردم تب نوبه‌ای چشم‌دردی داره،مثلاً به من چه که می‌آد
بغل گوشم می‌گه:”عباس سوزاک گرفته”. پیرهن ابریشمی ‌را که به من قالب زد، خوب کلاه سرم گذاشت!
نمی دونم چشمش از کار سرخ شده یا درد می کنه. پس چرا عینک نمی زنه؟
عباس و فرخ با هم رفیق جان در یک قالب هستند. شب ها ویلون مشق می گیرند.
شاید پای غلام را هم تو دو کشیدند. هان، یادم نبود، غلام را بردند تو اتحادیه خودشان، برای
برای این بود که امشب نیامد کبابی “حق دوست”
پریروز که عباس برای من از اتحادیه صحبت می‌کرد، غلام کونه آرنجش زد و گفت: ”ولش، این کله‌اش گچه.”
بهتره که عباس با اون دندون‌های گرازش حرف نزنه. اون هرچی به من بگه، من وارونه‌اش را می‌کنم.
با اون دندان‌های گراز و چشم چپش نمی‌تونه منو تو دو بکشه. اگه راست می‌گه بره سوزاکش
را چاق بکنه. اون رفته تو حزب تا قیافه اش را ندیده بگیرند. غلام راست می گفت که من
درست مقصودشان را نمی فهمم. شاید این هم یک جور سرگرمیه. اما چرا از روز اول چشم
چپ اصغر به من افتاده؟ بی خودی ایراد می گیره. بلکه یوسف خبرچینی کرده. من که یادم
نمی یاد پشت سرش چیزی گفته باشم. من این همه چاپخانه دیدم هیچ کدام آ نقدر بلبشو و
شلوغ نبوده - بلد نیستند اداره کنند اجر آدم پامال می شه. غلام می گفت اصغر هم تو این
چاپخانه سهم داره. شاید برای همین خودش را گرفته. اما چیزغریبی از مسیبی نقل می کرد:
روز جشن اتحادیه بوده، می خواستند مسیبی را دنبال خودشان ببرند. اون همین طور که
اون همین‌طور که ورسات می‌کرده، برگشته گفته: ”بر پدر این زندگی لعنت! پس کی نون بچه‌ها را می‌ده؟”
چه زندگی جدی خنده داری! برای شکم بچه هاش این طور جان
می کنه و خرکاری میکنه! هرچی باشه من یالغوزم و دنباله ندارم. من نمی تونم بفهمم. شاید
اون ها هم یک جور سرگرمی یا کیفی دارند، اون وقت می خواهند خودشان را بدبخت جلوه
بدند. اما من با کیف های دیگران شریک نیستم، از اون ها جدام. احتیاج به هواخوری دارم.
شش سال شوخی نیست، خسته شدم. باید همه ی این مسخره بازی ها را از پشت سر، سوت بکنم
و بروم. احتیاج به هواخوری دارم.
من همه ی دوست و آشناهام را تو یک خواب آشفته شناختم. مثل این که آدم ساعت های دراز
از بیابان خشک بی آب و علف میگذره به امید این که یک نفر دنبالشه. اما همین که
برمی گرده که دست او را بگیره، می بینه که کسی نبود - بعد می لغزه و توی چاله ای که تا
اون وقت ندیده بود میافته - زندگی دالان دراز یخ زده ای است، باید مشت برنجی را از
روی احتیاط - برای برخورد به آدم ناباب - تو دست فشار داد. فقط یک رفیق حسابی گیرم
آمد، اونم هوشنگ بود. با هم که بودیم، احتیاج به حرف زدن نداشتیم. درد هم دیگر را
می فهمیدیم.حالا تو آسایشگاه مسلولین خوابیده. تو مطبعه« بهار دانش » بغل دست من کار
می کرد. یک مرتبه بی هوش شد و زمین خورد. احمق روزه گرفته بود. دلش از نا رفت. بعد
هم خون قی کرد، از اون جا شروع شد. چه قدر پول دوا و درمان داد، چه قدر بی کاری کشید و
با چه قدر دوندگی آخر تو آسایشگاه راهش دادند! مادرش این مایه را برای هوشنگ گرفت
تا به یک تیر دو نشان بزنه: هم ثواب، هم صرفه جویی خوراک. این زندگی را مشتریهای
« کافه گیتی »برای ما درست کردند. تا ما خون قی بکنیم و اون ها برقصند و کیف بکنند!
هرکدام شان در یک شب به قدر مخارج هفت پشت من سر قمار برد و باخت می کنند...
خواهر اسد الله می‌گفت:”ما اگر بریم پشگل ورچینیم،
خره به آب پشگل می‌اندازه!”
شش ساله که از این سولاخ به اون سولاخ تو اتاق‌های بدهوا میان داد و جنجال و سرو صدا کار کردم.
اون هم کار دستپاچه فوری “دِ زودباش!”مثل این که اگه دیر می‌شد
زمین به آسمان می‌چسبید!
حالا دستم خالی است. شاید این‌طور بهتر باشه. پارسال که تو زندان خوابیده بودم، یکی پیدا نشد که ازم بپرسه:
ابولی خرت به چنده؟” رخت‌خوابم گرم‌تر شده… مثل این‌که تک هوا شکسته… صدای زنگ ساعت از دور می‌آد. باید دیروقت باشه… فردا صبح زود… گاراژ… من که ساعت ندارم… چه گاراژی گفت؟… فردا باید… فردا.
*****
۲ -غلام
دهنم خشک شده. آب که این جا نیست. باید پاشم، کبریت بزنم، از تو دالان کوزه را پیدا
کنم - اگر کوزه آب داشته باشه. نه، کرایه اش نمی کنه، بدتر بدخوابم می شم. اما پشت عرق
آب خنک می چسبه! چطوره یک سیگار بکشم؟ به درک که خوابم نبرد: همه اش برای خواب
خودم هول می زنم... درصورتی که اون مُرد… نه، کشته شد. پیرهن زیرم خیس عرقه.
به تنم چسبیده. این شکوفه دختر قدسی بود که گریه می‌کرد. امشب پکر بودم، زیاد خوردم،
سرم گیج میره، شقیقه هام تیرمی کشه. انگاری که تو گردنم سرب ریختن. گیج و منگ.
همین‌طور بهتره. چه شمد کوتاهی! این کفنه… حالا مُردم… حالا زیر خاکم…
جونورها به سراغم آمدند… باز شکوفه جیغ و دادش به هوا رفت! طفلکی باید یک باکیش باشه… یادم
رفت براش شیرینی بگیرم.
چه حیف شد! بچة خوبی بود. چشم های زاغش همیشه می خندید. بچة پاکی بود! چه پیش
آمدی! بیچاره. بیچاره. بیچاره. باید نفس بلند بکشم تا جلو اشکم را بگیرم. مثل این که تو
دلم خالی شده، یک چیزی را گم کردم. صدای خروس می آد. خیلی از شب گذشته. بهتر که
از خواب پریدم. این که خواب نبود. خواب می دیدم که بیدارم، اما نه چیزی را می دیدم نه
چیزی را حس م یکردم و نه م یتونستم بدونم که کی هستم. اسم خودم یادم رفته بود،
نمی دونستم که دارم فکر می کنم که بیدارم یا نه اما یک اتفاقی افتاده بود. می دونستم که
افتاده. شاید باد می وزید، به صورتم می خورد. نه، حالا یادم آمد. یک سنگ قبر بزرگ بود.
کی اون جا دعا م یخوند؟ پشتش به طرف من بود. من انگشتم را روی سنگ گذاشته بودم.
انگشتم تو سنگ فرو رفت. حس کردم که فرو رفت. یک مرتبه سوخت، آتیش گرفت. من از
خواب پریدم. تک انگشتم هنوز زق زق م یکنه. می ترسم کار دستم بده. آمدم خیار پوست
بکنم، تک چاقو رفت تو انگشتم. سید کاظم که دستش آب کشید، بدجوری به خنس و فنس
افتاد. اگر دستم چرک بکنه از نون خوردن می افتم...
انگار دلواپسی دارم. کاشکی یک هم صحبت پیدا می کردم. اون شب که دیروقت شد
جواز شب نداشتم، تو اتاق حروف چینی زیر گارسه خوابیدم. خیلی راح تتر بودم. هم صحبت
داشتم. مثل ای نکه هوا روشن شده. این سر درخت کاج خانة همسایه است که تکان
می خوره؟ من به خیالم آدمه. پس باد می آد. پشه دست وپلم را تیکه پاره کرد. کفرم دراومد.
پریشب همسایگی ما چه شلوغ بود! از بس که تو باغ شان چراغ روشن کرده بودند، خانة ما
هم روشن شده بود. برای عروسی پسرش سه شب جشن گرفت. حاجی گل محمد ایوبی چه
قیافیة باوقاری داره! با محبته! چه جواب سلام گرمی از آدم می گیره! با این همه دارایی هنوز
خودش را نباخته. اما چراهمیشه کلاه واسه سرش تنگه؟ قدسی می گفت شبی بیست وپنج
هزار تمن خرجش شده. اون هم تو این روزگار گرانی! اما یوسف چ هقدر بددهنه!
داماد را من می شناسم. از اون دزدهای بی شرفه! مردم از گشنگی جون می دند، اون »: می گفت
چرا «. پولش را به رخشان می کشه! این ها در تمام عمرشان به قدر یک روزما کار نکردند
باید این حرف را بزنه؟ خوب، پسرش جوانه، آرزو داره. قسمت شان بوده! خدا دلش خواسته
پول دارشان بکنه، به کسی چه؟ اما قدسی می گفت عروس سیاه و زشته. می گفت مثل چی؟
گویا زیاد بزکش کرده بودند. اما زاغی ناکام مرد. بیچاره « شکل ماما خمیره است » آهان
پدر و مادرش؟ آیا خبردار شدند؟ بیچار هها فردا تو روزنامه م یخونند. شاید پدرومادرش
مردند. من ته و توش را درمیارم... چه آدم توداری بود! مادر که داغ فرزند ببینه، دیگه
هیچ وقت یادش نمی ره... خجسته که بچه اش از آبله مرد، چند ساله، هنوز پای روضه چه
شیون و شینی راه می اندازه! هر کسی یک قسمتی داره... اما نه این که این جور کشته بشه.
خدایا! چی نوشته بود؟ عباس همین طور که خبر روزنامه را می چید با آ بوتاب خوند.
عباس هم زاغی را م یشناخت. اما اون از نظر حزبی بود، نه برای خاطر زاغی. وقتی می خوند،
تشییع جنازة با »: نه گفت «. تشییع جنازه از سه فرد مبارز »: چرا باد انداخته بود زیر صداش
مهدی » فردا صبح من روزنامه را می خرم و می خونم. اسم «. شکوه از سه کارگر آزادی خواه
« زاینده رود » را اول از همه نوشته بودند. این ها کارگر چاپخانة « رضوانی مشهور به زاغی
بودند. کس دیگری نمی تونه باشه. یعنی غلطه مطبعه بوده؟ غلط هم به این گندگی؟ غلط
ازاین بدترها هم ممکنه. ز ن د ب ود . اما در صورتی که خبر خطی
بوده غلط مطبعه نمی تونه باشه. شاید تلگرافچی اشتباه کرده؟ لابد اون های دیگه هم جوان
بودند. خوب اینها دسته جمعی اعتصاب کرده بودند، زنده باد!... آن وقت دولتی ها تو د لشان
شلیک کردند. گلوله که راهش را گم نمی ی ن
سردسته بودند، تو صف جلو بودند. دولتی ها هم می دونستند کی ها را بزنند. بی خود نیست که
« تشییع جنازة با شکوه »براشان می گیرند.
چهارپنج ماه پیش بود که با ما کار می کرد. اما مثل اینه که دیروز بوده، نگاهش تو روی
پیشانیش آمده بود. دماغش کوتاه بود و ل بهاش کلفت. روهم رفته خوشگل نبود، اما صورت
گیرنده داشت. آدم بدش نم یآمد که باهاش رفیق بشه و دو کلام حرف بزنه. وارد اتاق که
می شد، یک جور دلگرمی باخودش می آورد. هیچ وقت مبتدی را صدا نمی زد، همیشه فرم ها را
خودش تو رانکا می کرد و به اتاق ماشین خانه می برد. اون وقت اتاق مان کوچک و خقه بود،
صدای سنگین و خفة حروف می آمد که تو ورسات می چیدند و یا تو گارسه پخش می کردند.
زاغی که از لای دندانش سوت م یزد، خستگی از تن آدم در م یرفت. من یاد سینما
می افتادم. حیف که زاغی نیست تا ببینه که حالا اتاق مان بزرگ و آبرومند شده! شاید اگر
آن وقت این اتاق را داشتیم پهلوی ما می ماند و بی خود اصفهان نمی رفت. نه، از کار
روبرگردان نبود، اما دل هم به کار نمی داد- انگاری برای سرگرمی خودش کار می کرد.
همیشه سربه زیر و راضی بود، از کسی شکایت نداشت. آدم خون گرم سرزنده ای بود.
چه جوری از لای دندانش سوت م یزد، از این آهنگ هایی بود که تو سینما می زنند. همیشه یا
می رفت سینما و یا سرش تو کتاب بود. خسته هم نمی شد. من فقط فیلم های جانت ماکدونالد
و دوروتی لامور را دوست دارم. لورل و هاردی هم بد نیست، خوب، آدم می خنده.
اصغرآقا سر همین سوت زدنه بی موقع اش با اون کج افتاد و بهش پیله م یکرد.
نمی دونم چرا آد مها آن قدر خودخواهند. همین که ترقی کردند خودشان را می بازند! پیش
ازاین که صفحه بند بشه، جای مسیبی غل طگیر اتاقمان بود. می گفتیم، می خندیدیم، یک مرتبه
گذاشته - آخر رفاقت که « مردم آزار » خودش را گرفت! بی خود نیست که فرخ اسمش را
تو دنیا دروغ نمی شه. اون روز من جلو اصغرآقا درآمدم. واسة خاطر زاغی بود که بهش
توپیدم. خدایی شد که زاغی نبود. رفته بود سیگار بخره وگرنه با هم گلاویز می شدند. من از
زد وخورد و این جور چیزها خوشم نمی یاد. این نویسندة کوتولة قناس که پنجاه مرتبه نمونه ها
را تغییر و تبدیل می کنه، اون براش مایه گرفت. رفته بود چغلی کرده بود که خبرهای
کتابش پرغلط چیده م یشه. از او نهاست که اگر غلط هم نباشه ازخودش م یتراشه - من
فکریم چرا زاغی قبول کرد؟ اون مال اتاق ما بود، نبایس کتا بچینی قبول بکنه؛ چون حسین
گابی از زیرش در رفته بود. در هر صورت، بهونه داد دست اصغرآقا. آمد بنا کرد به بد
حرفی کردن. اگر زاغی بود به هم می پریدند - زاغی گردن کلفت بود، از اصغرآقا نمی خورد.
خدایی شد که کسی برای زاغی خبرچینی نکرد- خوب، هردوشان رفیق ما بودند.
زاغی اصلا آدم هو سباز دم دمی بود. کار زود زیر دلش را م یزد. اون جا اصفهان باز
رفت تو چاپخانه؟ اما به حزب و این جور چیزها گوشش بدهکار نبود. چه طور تو اعتصاب
شاخت را از »: کارگرها کشته شد؟ اون روز سر ناهار با عباس حر فشان شد. زاغی می گفت
همین »: عباس جواب داد .« ما بکش، من نم یخواهم شکار بشم- یک شیکم که بیش تر ندارم
حرف هاست که کار ما را عقب انداخته. تا ما با هم متحد نباشیم حال و روزمان همین است.
راه راست یکی است، هزارتا که نمی شه. پس کارگرهای همه جای دنیا از من و تو
شماها مرد »: زاغی از ناهار دست کشید، یک سیگار آتیش زد. بعد زیرلبی گفت «؟ احمق ترند
چه طور شد عقیده اش برگشت؟ اون آدم عشقی بود، «! عمل نیستید! همه اش حرف می زنید
گاس یک مرتبه به سرش زده. اما همة اشکال زاغی با دفتر سر سجل بود. اگر سجل
نداشت، پس چه طور رفت اصفهان؟ یوسف پرت م یگفت که زاغی تو خیابان اسلامبول
سیگار امریکایی و روزنامه می فروخته. اون وقت ب یخود اسم من دررفته که صفحه می گذارم!
بچه ها! چه طور براش ختم... یک مجلس عزا بگیریم؟ هرچی باشه »: من پیشنهاد کردم
هیچ کس صداش در نیامد. فقط یوسف «. ازحقوق ما دفاع کرده، جونش را فدای ما کرده
کسی نخندید. من از یوسف رنجیدم - « خدا بیامرزدش! آدم یبسی بود »: برگشت و گفت
شوخی هم جا داره.
من د لخورم که باهاش خوب تا نکردم. بیچاره دمغ شد. نه، گناه من چی بود؟ فقط پیش
ساعت مچی م را بیست تمن » خودش ممکن بود یک فکرهایی بکنه. اول به من گفت که
«. می فروشم
پس »: گفت «. توخودت لازمش داری »: ساعتش پنجاه تمن چرب تر می ارزید. من گفتم
من نداشتم، اما براش راه انداختم، همان شب، همه مان را «. ده تمن بده، فردا بهت پس می دم
مهمان کرد. چهارده تمن خرجش شد. فردای آن روز، از اتاق « حق دوست » به کبابی
مهدی رضوانی این »: ماشین خانه که درآمدم، یک زن چاق پای حوض وایساده بود. پرسید
بهش بگید مادر هوشنگ باقی پول ساعت را »: گفت «؟ چه کارش دارید »: گفتم «؟ جاست
«؟ مگه ساعتش را فروخت »: من شستم خبردار شد که ساعتش را فروخته. گفتم «. آورده
چه جوان نازنینی! خدا به کس و کارش ببخشه! از وقتی که پسرم مسلول شده و تو »: گفت
وارد اتاق شدم نگاه کردم ساعت به مچ زاغی «. شاه آباد خوابیده هر ماه بهش کمک م یکنه
رفت و برگشت، ده تمن منو پس داد. ازش «. مادر هوشنگ کارت داره »: نبود. بهش گفتم
خدا بیامرزدش! چه آدم «. هیچی رفیقم »: آه کشید و گفت «؟ هوشنگ کیه »: پرسیدم
رفیق بازی بود!... من نمی دونم چیه... اما یک چیزی آزارم م یده... چیچی را نمی دونم؟
نمی دونم راستی دردناکه یا نه... آیا م یتونم یا نه؟... نمی دونم نه اون نباید بمیره. نباید...
نباید... نباید... . خسته شدم. اما رفیقش نباید بدونه که اون مرده. روز جمعه می رم شا هآباد،
مادر هوشنگ را توآسایشگاه پیدا می کنم. بهش حالی می کنم. نه، باید جوری به هوشنگ
کمک کنم که نفهمه. آدم سلی خیلی د لنازک می شه و زود بهش برمی خوره. لابد از سیاهی
سرب مسلول شده... رفیق زاغی است. باید کمکش کنم. از زیر سنگ هم که شده درمیارم...
اضافه کار می گیرم... نمی دونم می تونم گریه کنم یا نه... نمی دونم... اوه... اوه... چه بده! باید
جلو اشکم را بگیرم. برای مرد بده... صورتم تر شده... باید نفس بلند بکشم.
این دفعه دیگه پشه نیست. شپشه. تو تیرة پشتم راه می ره. وول می زنه. رفت بالاتر.
که با خودم آوردم. بی خود پشتم را خاراندم، بهتر نشد. « حق دوسته » این سوغات کبابی
لاکردار جاش راعوض کرد. دیشب تو چلوش ریگ داشت و مسمای بادنجانش هم نپخته
بود. بعد هم تک چاقو فرو رفت سرانگشتم. حالا که به فکرش افتادم بدتر شد. این
حق دوست هم خوب دندون ما را شمرده! اگر عباس به دادم نرسیده بود از پا درمی آمدم،
دست خودم نبود، پکر بودم. همین که دید حالم سر جاش نیست، منو با خودش برد. دیگه
چیری نفهمیدم. یک وقت به خودم آمدم دیدم تو خانه عباس هستم. فردا خجالت می کشم تو
روی عباس نگاه کنم... چه کثیف! همه اش قی کرده بودم... آه چه بده!... خوب، کاه از خودت
و گیلاس را سرمی کشیدم. « به سلامتی گشت » نیست، کاهدون که از خودته! هی می گفتم
اختیار از دستم در رفته بود. این سفر باید هوای خودم را داشته باشم. عباس مهمان نوازی را
در حق من تمام کرد. انگشتم که خون می ش س ی  زد . بعد منو آورد تا دم خانه
رساند. اما جوان با استعدادیه، چه خوب ویلون می زنه! خواست برام ویلون بزنه، من جلوش
نه، نه، رفیقمان کشته شده، ویلونت را کنار بگذار. به احترام اون هم که شده نباید چندوقت ویلون بزنی. چون ما هم همان عزا داریم
اگه ویلون می زد من گریه می کردم.
ازاین خبرهمة بچه ها تکان خوردند. حتی علی مبتدی اشک تو چشمش پرشد،
دماغش را بالا کشید و از اتاق بیرون رفت. فقط مسیبی بود که ککش نمی گزید. مشغول
غلط گیری بود. سایة دماغش را چراغ به دیوار انداخته بود. من کفرم بالا آمد. به مسیبی
آخر رفاقت که دروغ نمی شه. این زاغی پونزده روز با ما کار م یکرد. برای خاطرما »: گفتم
به روی خودش نیاورد، از یوسف گوادرات «. خودش را به کشتن داد، از حقوق ما دفاع کرد
شماها نفستان ازجای گرم »: خواست. می دونم چه فکری می کرد. لابد تو دلش می گفت
بر پدر «! درمی آد. اگه از کارم وابمانم، پس کی نون بچه ها را می ده، بر پدر این زندگی لعنت
این زندگی لعنت!
فردا باید لباسم را عوض بکنم، دیشب همه کثیف و خو نآلود شده... بلکه شکوفه برای
بچه گربه اش که زیر رخت خواب خفه شد گریه می کرد... چرا هنوز سر درخت کاج تکان
می خوره؟ پس نسیم میاد... امروز ترک بند دوچرخة یوسف به درخت گرفت و شکست. به
لب های یوسف تب خال زده بود. گوادرات... دیروز هفتا بطر لیموناد خوردم، بازهم تشن هام
بود! ت ا و ده . یعنی فردا تو روزنامه تکذیب می کنند؟
« عباس لوچ » خوب. من پیرهن سیاهم را می پوشم. چراعباس که چشمش لوچه، بهش
نمی گند؟ گوادرات... گو- واد-رات... گو- وادرات- فردا روزنامه... پیرهن سیاهم- فردا...
تیر ماه ۱۳۲۵
پایان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:دون ژوان کرج
گوهر بعدی:گرداب
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.