۴۰۴ بار خوانده شده

داود گوژ پشت

نه ، نه ، هرگز من دنبال این کار نخواهم رفت، باید به کلی چشم پوشید. برای دیگران خوش می آورد، در صورتی که برای من پر از درد و زجر است . هرگز، هرگز...
داود زیر لب با خودش می گفت و عصای کوتاه زرد رنگی که در
دست داشت به زمین میزد و به دشواری راه می رفت مانند اینکه تعادل خودش را به زحمت نگه می داشت . صورت
بزرگ او روی قفسه سینه ی بر آمده اش میان شانه های لاغر او فرو رفته بود، از جلو یک حالت خشک ، سخت و
زننده داشت : لبهای نازک بهم کشیده ، ابروهای کمانی باریک ، مژه های پائین افتاده ، رنگ زرد، گونه های
برجسته ی استخوانی . ولی از دور که به او نگاه می کردند نیم تنه چوچونچه ی او با پشت بالا آمده ، دستهای دراز
بی تناسب ، کلاه گشادی که روی سرش فرو کرده بود، بخصوص حالت جدی که به خودش گرفته بود و عصایش را
به سختی به زمین می زد، بیشتر او را مضحک کرده بود.
او از سرپیچ خیابان پهلوی انداخته بود در خیابان بیرون شهر و به سوی دروازه دولت می رفت، نزدیک غروب بود،
هوا کمی گرم بود . دست چپ جلو روشنائی محو این پایان غروب ، دیوارهای کاه گلی و جرزهای آجری در
خاموشی سر به سوی آسمان کشیده بودند.
دست راست خندق را که تازه پر کرده بودند، در کنار آن فاصله به فاصله خانه های نیمه کاره ی آجری دیده می شد .
اینجا نسبتا" خلوت و گاهی اتومبیل یا درشکه ای می گذشت که با و جود آب پاشی کمی گرد و غبار به هوا بلند
می کرد، دو طرف خیابان کنار جوی آب درختهای تازه و نوچه کاشته بودند.
او فکر می کرد می دید از آغاز بچگی خودش تاکنون همیشه اسباب تمسخر یا ترحم دیگران بوده . یادش افتاد
اولین بار که معلم سر درس تاریخ گفت که اهالی (اسپارت ) بچه های هیولا یا ناقص را می کشتند همه شاگردان
برگشتند و به او نگاه کردند، و حالت غریبی به او دست داد. اما حالا او آرزو می کرد که این قانون در همه جای دنیا
اجرا می شد و یا اقلا مثل اغلب جاها قدغن می کردند تا اشخاص ناقص و معیوب از زناشویی خودداری بکنند، چون
او میدانست که همه ی اینها تقصیر پدرش است.
صورت رنگ پریده ، گونه های استخوانی ، پای چشمهای گود و کبود، دهان نیمه باز و حالت مرگ پدرش را
همانطوری که دیده بود از جلو چشمش گذشت . پدر کوفت کشیده پیر که زن جوان گرفته بود و همه بچه های او
کور و افلیج بدنیا آمده بودند . یکی از برادرهایش که زنده مانده او هم لال و احمق بود تا اینکه دو سال پیش مرد .
با خودش میگفت : ‹‹ شاید آنها خوشبخت بوده اند ! ››
ولی او زنده مانده بود، از خودش و از دیگران بیزار و همه از او گریزان بودند . اما او تا اندازه ای عادت کرده بود
که همیشه یک زندگانی جداگانه بکند . از بچگی در مدرسه از ورزش ، شوخی ، دویدن ، توپ بازی ، جفتک چهار
کش ، گرگم به هوا و همه ی چیزهایی که اسباب خوشبختی همسالهای او را فراهم می آورد بی بهره مانده بود.در
هنگام بازی کز میکرد، گوشه حیاط مدرسه کتاب را میگرفت جلو صورتش و از پشت آن دزدکی بچه ها را تماشا
می کرد ولی یکوقت هم جدا کار می کرد و می خواست اقلا از راه تحصیل بر دیگران برتری پیدا بکند، روز و شب
کار میکرد آنهم برای اینکه از روی حل مسئله ریاضی و تکلیفهای او رونویسی بکنند . اما خودش میدانست که
دوستی آنها ساختگی و برای استفاده بوده در صورتیکه میدید حسن خان که زیبا ، خوش اندام و لباسهای خوب
می پوشید بیشتر شاگردها کوشش می کردند با او دوست بشوند. تنها دو سه نفر ازمعلم ها نسبت به او ملاحظه
و توجه ظاهر میساختند آنهم نه از برای کار او بود بلکه بیشتر از راه ترحم بود، چنانکه بعد هم با همه جان کندن
ها و سختیها نتوانست کارش را به انجام برساند.
اکنون تهی دست مانده بود، همه از او گریزان بودند رفقا عارشان می آمد با او راه بروند، زنها باو می گفتند : ‹‹
قوزی را ببین ! ›› این بیشتر او را از جا در میکرد . چند سال پیش دوبار خواستگاری کرده بود هر دو دفعه زنها
او را مسخره کرده بودند. اتفاقا یکی از آنها زیبنده در همین نزدیکی در فیشر آباد منزل داشت ، چندین بار یکدیگر
را دیده بودند با او حرف هم زده بود. عصرها که از مدرسه برمی گشت، می آمد اینجا تا او را ببیند. فقط به یادش
می آمد که کنار لب او یک خال داشت . بعد هم که خاله اش را به خواستگاری او فرستاد همان دختر او را مسخره
کرده و گفته بود: ‹‹ مگر آدم قحط است که من زن قوزی بشوم ؟ ›› هر چه پدر و مادرش او را زده بودند قبول نکرده بود.
اما داود هنوز او را دوست می داشت و این بهترین یاد بود دوره ی
جوانی او به شمار می آمد . حالا هم دانسته یا ندانسته بیشتر گذارش به اینجا می افتاد و یادگارهای گذشته دوباره
پیش چشم او تازه می شد . او از همه چیز سر خورده بود. بیشتر تنها به گردش می رفت و از جمعیت دوری می جست،
چون هر کسی می خندید یا با رفیقش آهسته گفتگو می نمود، گمان می کرد راجع به اوست ، دارند او را دست
می اندازند. با چشمهای میشی رک زده و حالت سختی که داشت، گردن خود را با نصف تنه اش بدشواری
برمی گردانید، زیر چشمی نگاه تحقیر آمیز می کرد رد می شد . در راه همه ی حواس او متوجه دیگران بود. همه ی عضلات
صورت او کشیده می شد می خواست عقیده دیگران را درباره خودش بداند.
از کنار جوی آهسته میگذشت و گاهی با ته عصایش روی آب را میشکافت ، افکار او شوریده و پریشان بود . دید
سگ سفیدی با موهای بلند، از صدای عصای او که به سنگ خورد سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد. مثل چیزی که
ناخوش یا در شرف مرگ بود، نتوانست از جایش تکان بخورد و دوباره سرش افتاد به زمین او به زحمت خم شد
در روشنائی مهتاب نگاه آنها بهم تلاقی کرد یک فکرهای غریبی برایش پیدا شد، حس کرد که این نخستین نگاه
ساده و راست بود که او دیده ، که هر دوی آنها بدبخت و مانند یک چیز نخاله ، وازده و بیخود از جامعه ی آدمها
رانده شده بودند . می خواست پهلوی این سگ که بدبختی های خودش را به بیرون شهر کشانیده و از چشم مردم
پنهان کرده بود بنشیند و او را در آغوش بکشد، سر او را به سینه پیش آمده خودش بفشارد . اما این فکر برایش
آمد که اگر کسی از اینجا بگذرد و ببیند بیشتر او را ریشخند خواهند کرد.
تنگ غروب بود که از دم دروازه یوسف آباد رد شد ، به دایره پرتو افشان ماه که در آرامش این اول شب غمناک
و دلچسب از کرانه آسمان بالا آ مده بود نگاه کرد، خانه های نیمه کاره، توده آجرهائی که رویهم ریخته بودند،
دور نمای خواب آلود شهر، درختها ، شیروانی خانه ها ، کوه کبود رنگ را تماشا کرد . از جلوی چشم او پرده های
درهم و خاکستری میگذشت.
از دور و نزدیک کسی دیده نمی شد، صدای دور و خفه ی آواز ابوعطا از آن طرف خندق می آمد . سر خود را
بدشواری بلند کرد، او خسته بود با غم و اندوه سرشار و چشمهای سوزان مثل این بود که سر او به تنش
سنگینی میکرد . داود عصای خودش را گذاشت بکنار جوی و از روی آن گذشت بدون اراده رفت روی سنگها ،
کنار جوی نشست ، ناگهان ملتفت شد دید یک زن چادری در نزدیکی او کنار جوی نشسته تپش قلب او تند شد .
آن زن بدون مقدمه رویش را برگردانید و با لبخند گفت: "هوشنگ! تا حالا کجا بودی ؟"
داود از لحن ساده این زن تعجب کرد که چطور او را دیده و رم نکرده ؟ مثل این بود که دنیا را به او داده باشند .
از پرسش او پیدا بود که میخواست با او صحبت بکند، اما اینوقت شب در اینجا چه میکند؟ آیا نجیب است ؟ بلکه
عاشق باشد ؟ بهر حال هم صحبت گیر آوردم شاید به من دلداری بدهد! مانند اینکه اختیار زبان خودش را نداشت
گفت : خانم شما تنها هستید؟ منهم تنها هستم . همیشه تنها هستم ! همه عمرم تنها بوده ام.
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که آن زن با عینک دودی که به چشمش زده بود دوباره رویش را برگردانید و
گفت:پس شما کی هستید؟ من به خیالم هوشنگ است،او هر وقت می آید می خواهد با من شوخی بکند.
داود از این جمله آخر چیزی دستگیرش نشد و مقصود آن زن را نفهمید . اما چنین انتظاری را هم نداشت . مدتها
بود که هیچ زنی با او حرف نزده بود ، دید این زن خوشگل است.
عرق سرد از تنش سرازیر شده بود به زحمت گفت : نه خانم من هوشنگ نیستم . اسم من داود است.
آن زن لبخند زد جواب داد : - منکه شما را نمی بینم ، چشمهایم درد میکند ! آهان داود ! … داود قوز … ( لبش را
گزید ) می دیدم که صدا به گوشم آشنا می آید. من هم زیبنده هستم مرا می شناسید ؟
زلف ترنا کرده او که روی نیم رخش را پوشانیده بود تکان خورده ، داود خال سیاه گوشه لب او را دید از سینه
تا گلوی او تیر کشید ، دانه های عرق روی پیشانی او سرازیر شد ، دور خودش را نگاه کرد کسی نبود . صدای
آواز ابوعطا نزدیک شده بود، قلبش می زد به اندازه ای تند می زد که نفسش پس می رفت بدون اینکه چیزی بگوید سر
تا پا لرزان از جا بلند شد . بغض بیخ گلوی او را گرفته بود عصای خودش را برداشت با گامهای سنگین افتان وخیزان از همان راهی که آمده بود برگشت و با صدای خراشیده زیر لب با خودش می گفت:
این زیبنده بود! مرا
نمی دید … شاید هوشنگ نامزدش یا شوهرش بوده … کی می داند؟ نه … هرگز … باید بکلی چشم پوشید !
«نه، من دیگر نمی توانم…»
خودش را کشانید تا پهلوی همان سگی که در راه دیده بود نشست و سر او را روی سینه پیش آمده خودش
فشار داد . اما آن سگ مرده بود!
تهران ۱۶ شهریور ماه ۱۳۰۹
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:داش آکل
گوهر بعدی:دون ژوان کرج
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.