۲۵۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱

عاشق شدم به ان بت عیار چون کنم
صَعب‌ است کار چارهٔ این کار چون کنم

در عمر خویش باخته‌ام عشق چند بار
هر بار صبر داشتم این بار چون‌ کنم

دل را به بند عشق گرفتار کرده‌ام
جان را به دست هجر گرفتار چون‌ کنم

گوید مرا که در غم و تیمار صبر کن
بیهوده صبر در غم و تیمار چون‌ کنم

گر گیرم آن دو زلف و بگیرم مُکابره
تدبیر آن عقیق شَکّربار چون کنم

جان است و دیده ان بت خورشید رخ مرا
با جان دیده وحشت و آزار چون‌ کنم

چون آسمان فکند مرا در بلای او
با آسمان خصومت و پیکار چون‌ کنم

گیرم کنم ز غمزهٔ غمّار او حذر
با آن بریده طرهٔ طرار چون کنم

شرح بلای آن بت ز اندازه درگذشت
این شرح پیش سید احرار چون کنم
فرخنده مَجد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین

از عشق روی دوست مرا خواب و خور نماند
بی‌ او قرار و صبرم از این بیشتر نماند

روشن همی نبینم بی روی او جهان
گویی به دیدگان من اندر بصر نماند

خونِ جگر ز دیده بپالود آنچه بود
پرخون بماند دیده و خون جگر نماند

در روزگار وصل مرا بود سیم و زر
چون هر دو خرج‌ کردم چیز دگر نماند

هجر آمد و ز اشک رخم کرد سیم و زر
آگاه شد مگر که مرا سیم و زر نماند

از عشق آن دهان که سخن هست از او اثر
گشتم چنان که جز سخن از من اثر نماند

زرّین یکی خیالم و اندر دو چشم من
الا خیال آن صنمِ سیم بر نماند

فریاد از آن نگار که از عشق او مرا
جز رنجِ دل ذخیره و جز دردِ سر نماند

گر بی‌هنر بماند دلم در فراق او
اندر مدیح صدر اجل بی‌هنر نماند
فرخنده مَجْد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین

آن بت که بر دلم در شادی فرازکرد
یک باره ابر دلم دری ازا مهر باز کرد

زلف جو سام بر دل مسکین من فکند
تا بر دلم جهان در خورشید باز کرد

بی‌خواب کرد چشم دلم در فراق خویش
تا از خیال خویش مرا بی‌نیاز کرد

رفتم به مسجد از پی او تا دعا کنم
مؤذّن ز چشم من در مسجد فراز کرد

گفتی همی خراب‌ کند او به چشم خویش
هر مسجدی که خلق درو در نماز کرد

آن شب چه بود یا رب کان ماهروی من
با من به خلوت اندر تا روز راز کرد

عذرش به جان شنیدم هر گه که عذر خواست
نازش به جان خریدم هرگه ‌که ناز کرد

پنداشتم که دوستی او حقیقت است
چون صبح بردمید حقیقت مجاز کرد

کوتاه‌ کرد دست مرا از دو زلف خویش
تا چون دو زلف خویش مرا شب دراز کرد

زان ماه دلنواز چو نومید شد دلم
آهنگ مدح مِهتر کِهتر نواز کرد
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین

جانا امید من ز دل و جان بریده‌ گیر
هرچ آن بتر مرا ز فراق تو دیده گیر

پنهان زخلق جامهٔ صبرم دریده شد
در پیش خلق پردهٔ رازم دریده گیر

شخصم ز فُرقت تو چو زر کشیده شد
مویم ز حسرت تو چو سیم‌ کشیده گیر

بی‌چشم تو چو چشم تو بختم غنوده شد
بی‌زلف تو چو زلف تو قدم خمیده‌ گیر

از آتش دلم به ثریا رسید تف
از آب چشم من به ثَری نم رسیده‌ گیر

ای آهوی لطیف رمیده ز دام من
بی‌روی تو روان ز تن من رمیده گیر

گر وصل تو چو برق است از من‌ گذشته دان
ور هجر تو چو با دست آخر وزیده‌ گیر

برخاسته است فتنهٔ عشق تو از جهان
فتنه نشسته‌گیر و جهان آرمیده‌گیر

تا بس نه دیر قصهٔ ما داستان شود
صدر زمانه قصّهٔ ما را شنیده گیر
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین

ملکِ زمین مُسَخَّر فرمان او شدست
دور فلک متابع پیمان او شدست

تارای او شدست نگهبان ملک شاه
حفظ خدای عرش نگهبان او شدست

حق روشن از طریقت و آیین او شدست
دین نافذ از عقیدت و ایمان او شدست

رای بشر به نقطهٔ اقبال شهریار
بر دایره است و دایره دوران او شدست

جان نبی و حیدر و زهرا و سِیِّدین
اندر بهشت شاکر احسانِ او شدست

چون جان او موافق آل پیمبرست
جان موافقان همه در جان او شدست

آن‌کس‌که دست او گهر افشاند در سَخا
محتاجِ خامهٔ گهر افشان او شدست

بی‌ وحی هست در دل او وهم انبیا
تدبیر و رای معجز بُرهان او شدست

وانکس که اهل عقل گزارند خدمتش
خدمتگزارِ حاجب و دربان او شدست

وان‌کس‌که گفته‌اند مر او را ثنا و مدح
امروز مدح‌ گوی و ثناخوان او شدست

او هست نایب نبی اندر شعار شرع
وین شاعر قدیمی حَسّان او شدست
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین

بوالفضل کز فضایل او ملک نام یافت
اسعد که از سعادت او بخت‌ کام یافت

آن صاحبی که پیش خدای و خدایگان
از اعتقاد پاک قبولی تمام یافت

تا او به کار دولت و ملت بایستاد
ملت گرفت رونق و دولت نظام یافت

دهری چو اسب توسن بی‌زین و بی‌لگام
آهسته شد به عدلش وزین و لگام یافت

چون بر دوام بود به هر شهر خیر او
از شهریار منزلت او بر دوام یافت

گر مهتران به دنیا یابند احتشام
دنیا به دین و دانش او احتشام یافت

بس کس که او به جهد همی نام و نان نیافت
بی‌جهد در برستش او نان و نام یافت

یابد سلامت از حَدَثان هرکه بامداد
بر وی سلام کرد و جواب سلام یافت

در عالم ار امام اُ‌مَم خوانمش رواست
کاو را زمانه در همه عالم امام یافت

در وصف روزگارش و در نَعت دولتش
دست و زبان و خاطر مداح کام یافت
فرخنده مجد ملک و پسندید شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین

ای مهتری که هم حَسَب و هم نَسَب تو راست
روشن دوگوهر از نسب و از حسب توراست

موروث یافتی شرف از گوهر نسب
وز گوهر حسب شرف مکتسب تو راست

در ملک خسرو عرب و خسرو عجم
رسم عجم تو داری و لفظ عرب توراست

فتنه است بر جمال وکمال فریشته
تا با جمال عقال کمال ادب توراست

تا شب به هیچ وقت موافق به روز نیست
زیر قلم‌ موافقت روز و شب توراست

بر روی روز بوالعجبی‌ها کند ز شب
در کار روز و شب قلم بُوالعَجَب توراست

در روزگار اگر دل دنیا طلب بسی است
از خلق روزگار دل دین‌طلب توراست

چونانکه هست خیر تو بی‌ روی و بی‌ریا
جود و سخای بی‌سبب و بی‌سلب توراست

بر دهر واقفی تو به اندیشه و ضمیر
اندیشهٔ شگفت و ضمیر عجب توراست

دین از تو هست خرم و ملک از تو هست شاد
زیرا که از خلیفه و سلطان لقب تو راست
فرخنده مَجدْ مُلْک و پسندیده شمس دین
دارنده زمان و فروزندهٔ زمین

اقبال تو به عالم عِلوی عَلَم کشید
وز فخر بر صحیفهٔ دولت رقم کشید

تا برگرفت زیر قلم ملک شهریار
بر نام بدسگالَش گردون قلم کشید

وقتی‌ که بحر فتنه برآشفت وموج زد
دستت نهنگ‌وار عدو را به دم ‌کشید

چون از وجود خصمان تشویش ملک بود
تقدیر بر سر همه خط عدم‌ کشید

هرکس به جهد و عجز ز خصمت‌کشید رنج
او از خَدَم‌کشید و به فضل و کرم‌کشید

دل‌ها ز رنج و فتنه پراکنده گشته بود
تدبیر و رای تو همه دل‌ها به‌ هم کشید

درگاه شاه بیت حرم‌کرد و خلق را
از هر وطن به خدمت بیت‌الحَرم ‌کشید

بنمود مردی عرب و رادی عجم
بگشاد دست و شغل عرب در عجم ‌کشید

از دولت و سعادت او شادمانه شد
آن‌ کس که او نُحوست ایّامِ غم‌ کشید

آسوده شد عراق و خراسان به عدل او
وان‌کس که در عراق و خراسان ستم کشید
فرخنده مَجد مُلک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین

ای مجد ملک سلطان روزت خجسته باد
دست اجل ز من دامن عمرت ‌گسسته باد

شخصی‌ که یُمن و یسر ز تأیید او بود
همواره بر یَمین و یَسارت نشسته باد

بادی که از رضای خدایش بود نصیب
آن باد بر درخت بقای تو جسته باد

آبی ‌که مشتری کشد از چشمهٔ حیات
روی موافق توبرآن آب شسته باد

تیری ‌که برکشد زُحَل از جعبهٔ اجل
چشم منافق تو بدان تیر خسته باد

هر کس‌ که در وفای تو سوگند بشکند
پشت و دلش به زخم حوادث شکسته باد

بر ما در سعادت و شادی گشاده‌ای
بر تو در نحوست و اندوه بسته باد

تا شاخ سرو رسته بُوَد در میان باغ
سرو هنر ز باغ معالیت رسته باد

تا زلف دوست را به بنفشه صفت‌ کنند
همواره زان بنفشه به دست تو دسته باد

تا در جهان بهار و خزان را کنند وصف
جشن بهار و جشن خزانت خجسته باد
فرخنده مَجد مُلک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر بعدی:شمارهٔ ۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.