۲۶۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱

شادیم و کامکار که شادست و کامکار
میر بزرگوار به عید بزرگوار

پیرایه ی مفاخر میران مملکت
فخری که ملک را ز نظام است یادگار

فتح و ظفر ز کنیت و نامش طلب‌ که هست
بر نام و کنیتش ظفر و فتح را مدار

دادش بزرگوار پدر ملک را نَسَق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار

خانه است ملک خسرو و دنیا چو قاعده است
الا به قاعده نشود خانه استوار

عِقدست نسل خواجه و او همچو واسطه
الا به واسطه نشود عِقد پایدار

رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار

ایزد بدو نمود که چون ناخوش است جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار

پیغمبران نگر که چه محنت کشیده‌اند
هر یک به مسکنی دگر اندر غریب‌وار

یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار

او نیز رنج دید و چو ایشان نجات یافت
او را کنون ز جمله پیغمبران شمار!

دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هرچه همی داشت انتظار

شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار

بادش به هر چه روی‌ کند کردگار پشت
بادش به هر چه رای‌ کند شهریار یار

پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
فرخنده فخر ملک و مبارک نظام دین
تاج تبار و سید آل قوام دین

گر یار من ستمگر و عیار نیستی
اندر زمانه یار مرا بار نیستی

کر نیستی شکفته رخش چون‌ گل بهار
اندر دلم زعشق رخش خار نیستی

ای کاش دیده در رخ او ننگریستی
تا دل به جرم دیده‌ گرفتار نیستی

گر غمزهٔ خلندهٔ او نیستی چو تیر
رویم چو پود و پشت‌ کمان‌ وار نیستی

باری نداردی دلم از تیر او نشان
تا زان نشان نشانهٔ تیمار نیستی

گر نیستی ز غالیه پرگار بر گلش
از غم دلم چو نقطهٔ پرگار نیستی

ور آوری چو چنگ مرا درکنار خویش
چون زیر چنگ ناله من زار نیستی

گر نیستی به بوسه لب او شکر فروش
او را دل ملوک خریدار نیستی

ور قبلهٔ بتان چِگل نیستی رخش
او را قبول قبلهٔ احرار نیستی
فرخنده فخر ملک شهنشاه راستین
کاو راست بحر، گاه سخا اندر آستین

تاجان به تن بود غم جانان به‌جان کشم
سر برنهم به خطش و خط بر جهان ‌کشم

ور عذر خواهد آن بت ور ناز گر شود
عذرش به دل پذیرم و نازش به‌ جان ‌کشم

چون زاسمان مرا به‌زمین آمدست ماه
من بر زمین چرا ستم آسمان‌ کشم

گر یار من چو تیرکند دل به مهر من
بر آسمان به قوت تیرش ‌کمان ‌کشم

گه در سرای و حجره کنم بر رخش نشاط
گه رخت سوی باغ و سوی بوستان‌ کشم

ور بگذرم به صومعهٔ عابدان کوه
ابدال را ز صومعه اندر میان کشم

بهرم زعشق رنج و زیان است روز و شب
هر روز رنج بینم و هر شب زیان‌کشم

ترسم که رایگان برود دل زدست من
زیراکه بار عشق همی رایگان کشم

مور ضعیف بارگران چون‌کشد به جهد
من بار عشق دوست به‌ دل همچنان کشم

بار گران زمانه کند بر دلم سبک
گر من به یاد خواجه شراب ‌گران‌ کشم
آموزگار و صدر وزیران روزگار
پیرایه مقدّم و پیران روزگار

در عشق دوست دست به ‌سر بر همی زنم
و آتش به صبر و هوس و خرد درهمی زنم

چون بست پایم آن بت دلبر به ‌دام خویش
برسر ز عشق آن بت دلبر همی زنم

هر بار سهل بود که برتر زدم ز عشق
این بار مشکل است ‌که بر سر همی زنم

معشوق من چو هست سرایش چو بتکده
من سال و ماه بتکده را در همی زنم

طوق کبوترست خم زلف آن نگار
من همچو باز در طلبش پر همی زنم

و آن ماه حلقه زلف نگوید مرا که ‌کیست
تا خویشتن چو حلقه به در بر همی زنم

نی‌نی که همچو چنگل بازست زلف او
من پر ز بیم او چو کبوتر همی زنم

بر سیرت قلندریانم ز بیم آنک
مستم ز عشق و راه قلندر همی زنم

لیکن مرا کسی نشناسد قلندری
چون پیش صدر دنیا ساغر همی زنم
صدری ‌که همچو بدر بر آفاق تافته است
و اندر ازل ز گوهر اسحاق تافته است

حورا! مگر ز روضهٔ رضوان‌ گریختی
نورا ! مگر ز خرگه خاقان گریختی

یازنده گشت باز سلیمان پادشاه
یا چون پری ز پیش سلیمان‌ گریختی

زلف دراز تو چه ‌گنه ‌کرد در طراز
کز شرم آن‌ گنه به خراسان‌ گریختی

بودند مادر و پدرت بر تو مهربان
آخر چه اوفتاد کز ایشان‌گریختی

دیدی مگر که نازش ایشان به‌ کفر بود
بر تافتی زکفر و در ایمان‌گریختی

چشم سیاه تو چه خطا کرد در ختا
کز بیم آن خطا به ختا خان ‌گریختی

بگرفتمت به دزدی دل دوش نیم‌شب
از دست من به چاره و دستان ‌گریختی

امشب نیاری آسان از من ‌گریختن
گر دوش نیم‌شب ز من آسان‌ گریختی

ای چون ‌گل شکفته ‌که از بیم ماه دی
پیش نظام دین ز گلستان گریختی
دستور کاردان و خردمند راستین
صدر بزرگوار و خداوند راستین

ای ماه بر رخم ز بنفشه رقم مکن
اشکم چو رنگ خویش چو آب بقم مکن

گر در جهان عشق نخواهی علم مرا
بر پرنیان ز عنبر سارا علم مکن

از هجر بر دلم ننهی داغ تافته
آهنگ تاب دادن زلفت به خم مکن

داغ دلم متاب چو تاب سر دو زلف
برهم منه دو دیده و هر دو به‌هم مکن

آن را که یار توست عدیل عنا مدار
و آن را که جفت توست ندیم‌ِ نَدَم مکن

اندر غم تو سوخته‌ گشتند عاشقان
بر عاشقان سوخته چندین ستم مکن

ای بی‌قلم نگاشته روی تو را خدای
از عشق روی خویش مرا چون قلم مکن

گر بایدت که ‌کم نشود عشق از دلم
بفزای در لطافت و از بوسه ‌کم مکن

ور بایدت که فخر بتان عجم شوی
جز خدمت و ستایش فخر عجم مکن

آن صاحبی ‌که یافت ز اقبال ‌کام خویش
بر خصم خویش‌ گشت مظفر چو نام خویش
ایزد چو در جهان به عنایت نگاه کرد
جاهش جهان و خلق جهان را پناه‌کرد

خورشید و ماه را چو به قدرت بیافرید
قدر بلندش افسر خورشید و ماه کرد

گردون چو روی ملک به عدلش سفید ساخت
کیوان گلیم دشمن او را سیاه کرد

گیتی گشاد راه فنا بر مخالفان
هرکس‌ که شد مخالفش آهنگ راه‌ کرد

جایی‌ که شد به ‌کینه و جایی‌ که شد به مهر
از وهم و حزم خویش سلاح و سپاه کرد

حَز‌ْمش‌ گهِ موافقت از کاه کوه ساخت
وَهمَش‌ گهِ مخالفت از کوه کاه کرد

سوگند خورد چرخ‌ که با او وفا کند
بر خویشتن فریشتگان بر گواه کرد

اسباب خرمی همه در بزمگاه اوست
خرم‌ کسی‌ که روی در آن بزمگاه کرد

هر پادشه که ملک به تدبیر او گرفت
مجلس سزای تاج و سزاوار گاه کرد
هم روزگار فخر بشر داندش همی
هم شاه روزگار پدر خواندش همی

گر رای شاه چون فلک چنبریستی
رایش بر آن فلک چو مه و مشتری ستی

ور دین بشد چو حلقهٔ انگشتری به شکل
عقلش نگین حلقهٔ انگشتریستی

پیغمبری اگر نشدی منقطع ز خلق
اخلاق او علامت پیغمبری ستی

او را زمانه مهتر و بهتر نخواندی
گرنه سزای مهتری و بهتریستی

گر داوری استی به هنر خلق را چو او
آفاق بی‌خصومت و بی‌داوریستی

بدبختی و بداختری از شرق تا به غرب
یک روز نیک‌بختی و نیک‌اختریستی

گر آفتاب چون دل او تابدی به چین
در جین نه بت‌پرستی و نه بتگریستی

از نور زهره را شرف استی بر آفتاب
گر پیش او نشسته به خنیاگریستی

گر شعرهای من همه در مدح اوستی
دیوان من خزانهٔ درّ دریستی

ور صد هزار عقد به پیوند می به هم
هر عقد را سخاوت او مشتری ستی
از مدح اوست رونق بازار شعر من
همتای او کجاست خریدار شعر من

ای یادگار خواجهٔ ماضی زمانه را
وی رسم تو سبب‌ْ شرف جاودانه را

راضی است جان ز رسم تو در روضهٔ جنان
آن خواجهٔ مبارک و صدر یگانه را

هرچند فارغی و به شادی نشسته‌ای
رای تو آرزوست ملوک زمانه را

رای از دل و ضمیر تو شاید ملوک را
تیر ازکمان مردان زیبد نشانه را

آزادگان دهر ببوسند درگهت
چون بندگان نماز برند آستانه را

وربر زمین به‌کاخ و سرای توبنگرند
با آسمان قیاس کنند آسمانه را

تابنده از لقای تو شد خانهٔ نظام
زیراکه قاعده است بقای تو خانه را

در باغ نسل او همه فرخندگی زتوست
این شاخه‌های تازهٔ سرو جوانه را

کار جهان فسون و فسانه است سر به‌سر
اصلی نه محکم است فسون و فسانه را

می خواه و بزم سازکه رونق زبزم توست
جام می مغانه و چنگ و چغانه را
جاوید همچنان می روشن به چنگ باش
با ناله چغانه و آواز چنگ باش

دولت موافقان تورا جاه و مال داد
گردون مخالفان تو را گوشمال داد

اخترشناس طالع مسعود تو بدید
ما را نشان ز فرّخی ماه و سال داد

بازی است دولت تو که او را خدای عرش
برگونهٔ فریشتگان پرّ و بال داد

دست فلک به چشم عنایت زمانه را
از چشمه‌های عدل تو آب زلال داد

تیغت ز بدسگال برانگیختْ رستخیز
تا نامهٔ‌ گنه به‌ کف بدسگال داد

کاری محال‌ کرد که‌ کین جست خصم تو
بر باد داد او سر و اندر محال کرد

ای صدر شرق عزّ و جلال تو سرمدی است
کاین عزّ و این جلال تو را ذوالجلال داد

می خواه از آن نگار که او را ز بهر تو
بخت بلند خلقت حسن و جمال داد

زلف دو تاه و خال سیاهش بدید ماه
آمد ز چرخ و بوسه بر آن زلف و خال داد
آنی‌ که آسمان خَدَم روزگار توست
یزدان غیب دان به شب و روز یار توست

آنی‌ که خلق بر تو همه آفرین‌ کنند
نامت ز مرتبه همه نقش نگین کنند

هستی به پایه‌ای‌ که همه زیر پای تو
کَرّوبیان عرشْ فلک را زمین کنند

زانجا که جاه توست بود دونِ قدر تو
گر بارگاه تو فلک هشتمین کنند

آیند روز و شب ز پس یکدگر مُدام
تا بر در تو موکبِ اقبال زین‌ کنند

پوشند هر دو پیرهن از نور و از ظَلَم
تا رسم‌های تو عَلَم آستین‌ کنند

چون اختران به مجلس بزم تو بنگرند
دی مه ز بهر تو چو مه فرودین‌کنند

از سیب و نار پیش تو وز آتش و شراب
نسرین و ارغوان و گل و یاسمین کنند

نشکفت اگر چو خلد شود بزمگاه تو
زیرا که خدمت تو همه حور عین‌ کنند

نعمت تو را سزد که به شادی همه خوری
زان قوم نیستی تو که نعمت دفین‌ کنند

لختی بنه ز نعمت و لختی بده به‌ خلق
لختی بخور که بار خدایان چنین کنند
در مدحت تو کار رهی با جَلال شد
ابیات شعر او همه سِحْر حَلال شد

ای فخر ملک ملک به تو سرفراز باد
بختت جوان و تازه و عشرت دراز باد

از چرخ قسم تو همه تأیید و سعد بود
از دهر بهر تو همه شادی و ناز باد

باغی است این سرای و درو رسته گلبنان
هر گلبنی به حشمت تو سرفراز باد

از بهر رامش و طرب تو در این سرای
حور غزل‌سرای و بت چنگ باز باد

جام شراب و ساقی تو ماه و مشتری
با ماه و مشتریت شب و روز راز باد

بر ما به دولت تو دَرِِ غم فراز شد
بر دشمنان تو در شادی فراز باد

بر خلق عالم است در خانهٔ تو باز
بر روزگار تو در اقبال باز باد

تا باز صید گیر کند کبک را شکار
خصم تو همچو کبک و اجل همچو باز باد

تا خلق را به رحمت ایزد بود نیاز
از خلق روزگار دلت بی‌نیاز باد
تا جامه را کنند طرازی بر آستین
نامت بر آستین سعادت طراز باد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر بعدی:شمارهٔ ۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.