۲۷۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۰۸

از آن دندان چون پروین مرا شد دیده پر پروین
وزان رخسار چون نسرین مرا شد دیده چون نسرین

روا باشدکه نسرین خیزد از نسرین به طبع اندر
ولیکن‌ کی روا باشد که پروین خیزد از پروین

اگر بنماید آن دلبر به چین و هند یک ساعت
بریده زلف خَم در خَم شکسته جَعد چین در چین

شود چون جعد او پرچین شود چون ‌زلف او پرخم
رخ صورتگران هند و پشت بتگران چین

رخی دارد به ‌زیبایی مثل همچون رخ عَذ‌را
لبی دارد به شیرینی سمر همچون لب شیرین

بود در وقت دلتنگی نشاطم زان رخ زیبا
بود در حال بیماری علاجم زان لب شیرین

گه اندر عشق او بارم زدیده قطرهٔ باران
گه اندر هجر او بِفْر‌وزم از دل آذر برزین

بدین روی از دل و دیده مرا باشد همی هر شب
هزاران شعله در بستر هزاران قطره در بالین

ندارم خواب تا پرخواب دارد نرگس جادو
ندارم تاب تا پرتاب دارد سنبل مشکین

فغان زان نرگس و سنبل‌که از بی‌دادی هر دو
بلا بارید بر عشاق خاصه بر من مسکین

نگارین نو آیینم به حورالعین همی ماند
که از دیدار او گردد همی مجلس بهشت‌آیین

چو پیش من شود ساقی و مجلس را بیاراید
مرا باشد در این ‌گیتی بهشت و روی حورالعین

گرامی د‌ارمش چون چشم روشن‌بین به هرجایی
کزو دارنده‌تر هرگز نبیند چشم روشن‌بین

به‌روی عالم افروزش مزین شد وثاق من
چنان چون حضرت‌ سلطان مزین شد به‌ زین‌الدین

عماد دولت عالی ابوالقاسم که ‌قِسم او
رسید از مجلس شاهان قبول و حشمت و تمکین

علی ناصر آن سرور که خلق و رسم او ماند
به خلق صاحب معراج و رسم صاحب صِفّین

حضورش هست همچون باد فروردین ‌که خرم شد
خراسان از وجود او چو باغ از باد فروردین

به هر شهری ‌که بگذشت او ز به هر او سزا بودی
اگر ملک خراسان را زدندی کله و آذین

شدندی بر سپهر و بر زمین از بهر تبجیلش
ستاره جمله‌گوهر بار و مردم جمله‌گوهرچین

زمام عالم توسن همی دردست او زیبد
چنان کاندر کف رایض لجام کرهٔ نو زین

ز نور پاک اَجرام است پنداری سرشت او
وگرچه هست در خلقت سرشت‌کائنات از طین

به‌تن در بشکفاند جان وفاقش چون می روشن
به‌رگ در بفسُراند خون خلافش چون دم تنین

چو کین او همی توزد جهان از دشمنان او
نیازش نیست‌کز دشمن به‌جهد خویش توزدکین

ایا در چنبر حکمت سر آزادگان یک سر
و یا در عهدهٔ عهدت دل آزادگان همگین

به‌فر تو رهاگردد گوزن از پنجهٔ ضیغم
به عدل تو امان یابد تذرو از چنگل شاهین

کفایت‌ گر شود محسوس بر شکل یکی میزان
نباشد جزکف وکلک تو او راکفه و شاهین

ز تدبیرت عجب نبود که شاه مشرق و مغرب
به هر روزی نهدروی از خراسان سوی قسطنطین

کند پای ستوران را شکال از موی رهبانان
کند زین غلامان را صلیب رومیان خرزین

مسلم‌گردد او را ملک وگنج روم سرتاسر
چنان‌ کاو را مسلم‌ گشت ملک و نعمت غزنین

ز پیش پادشا محمود پیش پادشا سنجر
به شغلی آمدی کان شغل دولت را بود تزیین

بر آرد شاه آزاده مراد و کام شهزاده
که مشکوری به‌نزد آن و مقبولی به‌نزد این

چو در دیوان خاتونی به فرمان شهنشاهی
به‌دست زرفشان اندر گرفتی کلک مشک‌آگین

زکلک تو عجب دارم‌که هنگام هنرمندی
همه علمی ز بر دارد ز کس نایافته تلقین

اگرچه تیغ و زوبین را شناسد هرکسی قاطع
صریر و مد او قاطع‌ترست از تیغ و از زوبین

سر او هر زمان سِکّین روان از تن بیندازد
از آن معنی ندارد باک و باشد در بر سکین

چو از تارک قدم سازد بود مظلوم را راحت
چو از قطران‌ گهر سازد بود آشوب را تسکین

کجا اسرار دولت را بر او املا کند خاطر
چو در دستت روان گردد بگوید بی‌زبان در حین

ایا شخصی‌که مدح تو به‌جان‌گویند مداحان
که از تو بهر مداحان هم‌ احسان‌ است و هم‌ تحسین

گه مدح تو بر خاطر چنان زحمت‌ کند معنی
که در مدح تو مادح را نباشد حاجت‌ تضمین

من اندر دل ز مدح تو فراوان تحفه‌ها دارم
نشان ‌دارم ز دیگر تحفه‌ها از تحفهٔ پیشین

قبول خویش‌کن داماد تا از پردهٔ خاطر
عروسانی برون آرم سبک روح و گران کابین

همی تا باشد اندر طبع‌ها از آفرین شادی
بر آن‌گونه که در دل‌ها همه غم باشد از نفرین

همیشه طبع احباب تو باد از آفرین شادان
به فر دولت سلطان ز نیسان بهترت تِشرین

نهاده بر کفت در بزم و پیش رویت استاده
میی پروردهٔ مهر و بتی پروردهٔ تکسین

دعاگفته تو را دولت چه در سَرّا جه در ضَرّا
که چون دولت دعا گوید کند روح‌الامین آمین
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.