۴۲۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱

چه جرمست اینکه هر ساعت ز روی نیلگون دریا
زمین را سایبان بندد به پیش گنبد خضرا ؟

چو در بالا بود باشد به چشمش آب در پستی
چو در پستی بود باشد، به کامش دود بر بالا

گهی از دامن دریا شود بر گوشۀ گردون
گهی از گوشۀ گردون رود زی دامن دریا

فلک کردار برخیزد ، کران پر اختر روشن
صدف کردار برجوشد ،میان پر لؤلؤ لالا

زموج آسمان پهنا ، زچرخ چنبری گوهر
زچرخ چنبری گوهر ، زموج آسمان پهنا

به جای قطرهٔ باران، هوا او را دهد لؤلؤ
به عرض لؤلؤ مکنون، زمین او را دهد مینا

هوا از چهر او گردد بسان دیدهٔ شاهین
زمین از اشک او گردد بسان سینهٔ عنقا

سپاهش را برانگیزد ، به دریا برزند غارت
مصافش را بپیوندد ، به گردون بر ، کند غوغا

ازان غارت پدیدآید، هوا را افسر لؤلؤ
وزین غوغا بپوشاند زمین را صدرهٔ دیبا

معنبر گردد از چهرش، به عینه پیکر گردون
منور گردد از چشمش، به لؤلؤ جامۀ صحرا

همی گرید ازو گردون بسان دیدهٔ وامق
همی خندد ازو صحرا بسان چهرۀ عذرا

گهی گوهر برافشاند چو دست شاه گوهربخش
گهی آتش برانگیزد چو تیغ شاه در هیجا

تو گویی خدمتی سازد همی بر رسم نوروزی
ز شکل لؤلؤ عمان ، زنقش دیدۀ صنعا

خجسته شمس دولت را ، همایون کهف ملت را
مبارک زین ملت را ، طغانشه مفخر دنیا

جهانداری، که خشم او، به خارا در زند آتش
شهنشاهی که تیغ او برآرد آتش از خارا

اگر طبعش گذر سازد، به سوی بصره و طایف
و گر جودش گذر گیرد، به سوی مکه و بطحا

شهی و شهد گرداند، کشنده تخم در حنظل
زر و یاقوت گرداند، خلنده خار در خرما

زتاب خشمش از عنبر، بجوشد آتش سوزان
به بوی خلقش از آتش، ببوید عنبر سارا

و گر از خلخ و یغما نه او را بندگانندی
جهان نشناسدی خلخ ، فلک نستایدی یغما

زمان با پایهٔ تختش نخواهد خاک را ساکن
جهان با گوشهٔ تاجش نداند چرخ را والا

طبایع داند این روشن : که اندر گردش گیتی
نیارد آسمان او را، ز گشت اختران همتا

دو چیز طرفه یابد زو، عدو در گردش و کوشش
کزو خالی نبینندش، چو لفظ مقطع از مبدا

به سر در ، خنجر بران، چو جهل اندر سر نادان
به دل در ، ناوک پران ، چو دانش در دل دانا

الا ، یا پایهٔ تختت فرود پیکر ماهی
الا ، ای گوشۀ تاجت فراز گردش جوزا

اگر کسری و دارا را، درین ایام ره بودی
شدی گنجور تو کسری ، بدی دربان تو دارا

اگر قیصر به روم اندر،ز خشمت بنگرد هیبت
و گر خاقان به چین اندر، ز نامت بشنود آوا

یکی خشم تو برگیرد بجای خنجر و نیزه
یکی نام تو بگزیند، بجای خاتم و طغرا

منقش جامهٔ رنگین، ز حلش نوبهار آئین
منور لؤلؤی مکنون زشکلش مشتری سیما

زدست زایرت خیزد به از بغداد و از ششتر
زلفظ مادحت زاید به از عمان و از لحسا

ز دریا گر سخن رانی بدان منظور و آن آیین
ز گردون گر برآشوبی، بدان تیغ حلال آسا

از ان در قعر این ریزد چو لؤلؤ اختر روشن
وزین در صحن آن جوشد چو اختر لؤلؤ بیضا

چو در میدان بگردانی سنان در لشکری انبه
چو در کوشش بجنبانی عنان در گوشه ای تنها

اگر دیوانه ای شیدا بود با گرز تو عاقل
و گر آهسته ای بخرد شود با تیغ تو کانا

دل گرزت فرو کوبد، سر آهستۀ بخرد
سر تیغت بپیراید، دل دیوانه ی شیدا

سپاهت را چو بنمایی ره پیکار و کین جستن
زمین چون آسمان گردد زشخص دشمنان بالا

عنان اندر عنان بندند خیل صاعقه حمله
زمین از نعلشان ارقش ، سپهر از زخمشان زرقا

کمان سخت اگر گیرند پیش حملۀ دشمن
سبک دستی اگر جویند پیش لشکر اعدا

به زخم تیر بستانند، نور از دیدۀ روشن
به نوک نیزه بگشایند، آب از چشم نابینا

سپاه یکدل و یکتا چو در میدان بود جنگی
زمانه مر تو را خواهد، سپاه یکدل و یکتا

چو در کوشش بیامیزند گردان کینه با کوشش
هماورد تو در کوشش، نیارد آسمان کوشا

به وقتی کز سر خنجر، نمایی خصم را نکبت
نماند پیش اسب تو، به میدان تندر و نکبا

ز باد تیر پرانت بسوزد جان اهریمن
ز تف تیغ برانت، بجوشد مغز اژدرها

فرو سنبی دل دشمن بدان تیر شهاب آیین
بدرانی صف لشکر بدان تیغ فلک مانا

اگر جزوی زمهر تو، به بر اندر کنی قسمت
و گر جزوی زحلم تو، به بحر اندر کنی اجرا

چو گوهر لؤلؤ مکنون، به خاک اندر شود پنهان
چو لؤلؤ ، گوهر رخشان، به آب اندر شود پیدا

ز بهر نظم مدح تو، به مردم بر عزیز آمد
روان روشن بخرد ، زبان جاری گویا

زبان داند که نندیشد روان جز مهر تو بخرد
روان داند که نسراید زبان جز مدح تو زیبا

الا تا ناورد گیتی درستی رای بخرد را
نشان از چشمۀ حیوان و شکل از پیکر عنقا

بچم در مجلس شادی ، بکش در جام و در ساغر
زدست لاله رخساری، فروغ لاله گون صهبا

به کام دل بخور نعمت،بمان جاوید در دولت
ببزم اندر بچم شادان ، بملک اندر بمان برنا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر بعدی:شمارهٔ ۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.