۲۲۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۸

چند رسوا شوم از عشق من شیدایی؟
عشق خوبست، ولیکن نه بدین رسوایی

خواستم پیش تو گویم غم تنهایی خویش
آمدی سوی من و رفت غم تنهایی

مست عشقیم، اگر هیچ ندانیم چه غم؟
ذوق نادانی ما به ز غم دانایی

بر زمین جلوه نمودی، فلک از رشک بسوخت
که فلک را ملکی نیست باین زیبایی

سرو و گل نازک و رعناست، ولی نتوان یافت
گل باین نازکی و سرو باین رعنایی

در چمن پیش تو رشکست ز نرگس ما را
گر چه مشهور جهانست بنابینایی

رفتی و دیر شد ایام فراقت، چه کنم؟
زور باز آی، که مردم ز غم تنهایی

چون سگ تست هلالی، دگرش منع مکن
که درین راه چرا میروی و می آیی؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.