۲۵۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۴

آن کف پا بر زمین حیفست، ای سرو سهی
چشم آن دارم که: دیگر پای بر چشمم نهی

تا سر از جیب خجالت بر ندارد آفتاب
خیمه بر دامان صحرا زن چو ماه خرگهی

می روی بر اوج خوبی، فارغ از بیم زوال
با تو خورشید فلک را نیست تاب همرهی

دل بدست تست، من از بندگی جان می کنم
نی ز من جان می ستانی، نی مرا جان میدهی

بر امید آنکه خاکم خشت دیوارت شود
بر سر کویت ز شادی می کنم قالب تهی

ناچشیده میوه مقصود بد حالم، ولی
دارم از سیب زنخدان تو امید بهی

گر هلالی را فلک سازد گدای درگهت
بر سر کوی تو یابد منصب شاهنشهی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.