۲۷۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۹۸

بس که جانها همه شد صرف تو جانان کسی
جان اگر نیست و گر هست تویی جان کسی

بر سر بنده ستمهای تو از حد بگذشت
شرمسارم ز کرمهای تو سلطان کسی

چاک شد جیب من، ای هجر، ز دست ستمت
نرسد دست تو، یارب، بگریبان کسی

حال شبهای مرا بی خبری کی داند؟
که شبی روز نکردست بهجران کسی

گر جدا ماندم از آن ماه ملامت مکنید
چه کنم؟ چرخ فلک نیست بفرمان کسی

هوسم هست که: دامان تو گیرم، لیکن
بی کسان را نرسد دست بدامان کسی

از فغانهای هلالی خبری نیست ترا
وه! که هرگز نکنی گوش بافغان کسی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۹۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.