۲۸۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۳۷

چند پنهان کنم افسانه هجران از تو؟
حال من بر همه پیداست، چه پنهان از تو؟

شمع جمعی و همه سوخته وصل تواند
گنج حسنی و جهانی همه ویران از تو

باری، ای کافر بی رحم، چه در دل داری؟
که نیاسود دل هیچ مسلمان از تو

جیب گل پیرهنان چاک شد از دست غمت
ورنه بودی همه را سر بگریبان از تو

نیست این غنچه خندان که شکفتست بباغ
دل خونین جگرانست پریشان از تو

غنچه در باغ ز باد سحر آشفته نبود
بلکه صد پاره دلی داشت پریشان از تو

طالب وصل ترا محنت هجران شرطست
تا میسر نشود کام دل آسان از تو

آن پری بزم بیاراست، هلالی، برخیز
جام جم گیر، که شد ملک سلیمان از تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۳۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.