۲۹۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۸

جان بحسرت نتوان بی رخ جانان دادن
خواهمش دیدن و حیران شدن و جان دادن

دو جهان در عوض یک سر موی تو کمست
دل و جان خود چه متاعیست که نتوان دادن؟

جرعه ای بخش از آن لب، که ثوابیست عظیم
تشنه را آب ز سر چشمه حیوان دادن

خال اگر نیست رخ خوب ترا ز آن سببست
که بموری نتوان ملک سلیمان دادن

تا کی افسانه خود پیش خیالت گویم؟
درد سر این همه خوش نیست بمهمان دادن

بی تو هجران بسرم گر اجل آرد روزی
می توان جام خود از شوق بهجران دادن

گر چنین موج زند اشک هلالی هر دم
خانمان را همه خواهیم بتوفان دادن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.