۴۲۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۲

من گرفتار و تو در بند رضای دگران
من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران

گنج حسن دگران را چه کنم بی رخ تو؟
من برای تو خرابم، تو برای دگران

خلوت وصل تو جای دگرانست، دریغ!
کاش بودم من دل خسته بجای دگران

پیش ازین بود هوای دگران در سر من
خاک کویت ز سرم برد هوای دگران

پا ز سر کردم و سوی تو هنوزم ره نیست
وه! که آرد سر من رشک بپای دگران

گفتی: امروز بلای دگران خواهم شد
روزی من شود، ای کاش! بلای دگران

دل غمگین هلالی بجفای تو خوشست
ای جفاهای تو خوشتر ز وفای دگران
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.