۲۹۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۴

من سگ یارم و آن نیست که بیگانه شوم
لیک می ترسم از آن روز که دیوانه شوم

ای فلک، شمع شب افروز مرا سوی من آر
تا بگرد سر او گردم و پروانه شوم

من همان روز که افسون تو دیدم گفتم
که: ببیداری شبهای غم افسانه شوم

از در خانقه و مدرسه کارم نگشود
بعد ازین خاک نشین در می خانه شوم

در سرم هست که: چون خاک شود قالب من
بهوای لب میگون تو پیمانه شوم

نرگس مست ترا خواب صبوح این همه چیست؟
خیز، تا کشته آن نرگس مستانه شوم

بی مه خویش، هلالی، چه کنم عالم را؟
گنج چون نیست، چرا ساکن ویرانه شوم؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.