۴۰۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۸

یار آمد و من طاقت دیدار ندارم
از خود گله ای دارم و از یار ندارم

شادم که: غم یار ز خود بی خبرم کرد
باری، خبر از طعنه اغیار ندارم

گفتم: چو بیایی، غم خود با تو کنم شرح
اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم

لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار
من خود گله اندک و بسیار ندارم

گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا
از رندی و بدنامی خود عار ندارم

بی قیدم و از کار جهان فارغ مطلق
کس با من و من هم بکسی کار ندارم

حال من دل خسته خرابست، هلالی
آزرده دلی دارم و غم خوار ندارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.