۳۱۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۲۱

نه رفیقی، که بود در پی غمخواری دل
نه طبیبی، که کند چاره بیماری دل

دل بیمار مرا، هر که گرفتار تو خواست
یارب، آزاد نگردد ز گرفتاری دل!

طاقت زاری دل نیست دگر، بهر خدا
گوش کن گفت مرا، گوش مکن زاری دل

چند خوانی دگران را بشراب و بکباب؟
حال خون خوردن من بین و جگر خواری دل

جان بکوی تو شد و ناله کنان باز آمد
که در آن کوی نگنجید ز بسیاری دل

دل براه غمت افتاد، خدا را، مددی
که درین راه ثوابست مددگاری دل

در وفای تو چنانم، که اگر خاک شوم
آید از تربت من بوی وفاداری دل

بر دل زار هلالی نکند غیر جفا
آه! تا چند توان کرد جفاگاری دل؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۲۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.