۲۶۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۷۲

وه! که سودای تو آخر سر بشیدایی کشید
قصه عشق نهان ما برسوایی کشید

آخر، ای جان، روزی از حال دل زارم بپرس
تا بگویم: آنچه در شبهای تنهایی کشید

میکشند از داغ سودایت خردمندان شهر
آنچه مجنون بیابان گرد صحرایی کشید

حال ما و فتنه چشم تو میداند که چیست؟
هر که روزی غارت ترکان یغمایی کشید

بنده آن سرو آزادم، که بر رخسار گل
خال رعنایی نهاد و خط زیبایی کشید

طاقت هجران ندارد ناز پرورد وصال
داغ و درد عشق را نتوان برعنایی کشید

صبر فرمودن هلالی را مفرما، ای طبیب
زانکه نتوان بیش ازین رنج شکیبایی کشید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۷۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.