۲۷۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۲

دم آخر، که مرا عمر بسر می آید
گر تو آیی بسرم، عمر دگر می آید

گر نگریم جگر از درد تو خون می بندد
ور بگریم ز درون خون جگر می آید

منم آن کوه غم و درد، که سیلاب سرشک
هر دم از دامن من تا بکمر می آید

چون کنم از تو فراموش؟ که روزی صد بار
جلوه حسن تو در پیش نظر می آید

در قفای سپر سینه بجانست دلم
که چرا تیر تو اول بسپر می آید؟

سبزه نو رسته بود خوب ولی خوب ترست
سبزه خط تو، هر چند که بر می آید

شب ز فریاد هلالی سگت افغان برداشت
کین چه غوغاست که شب تا بسحر می آید؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.