۲۸۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۱

هرگز آن شوخ بما غیر نگاهی نکند
آن هم از ناز کند گاهی و گاهی نکند

می روم بر سر راهش بامید نظری
آه! اگر بگذرد آن شوخ و نگاهی نکند

این همه ناله، که من می کنم از درد فراق
هیچ ماتم زده خانه سیاهی نکند

حاصل عشق همین بس که: اسیر غم او
دل بمالی ندهد، میل بجاهی نکند

زاهدا، گر هوس باده و شاهد گنهست
بنده هرگز نتواند که گناهی نکند

سوی هر کس که بدین شکل و شمایل گذری
کی تواند که ترا بیند و آهی نکند؟

چون هلالی شرفی یافتم از بندگیت
کس چرا بندگی همچو تو شاهی نکند؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.