۳۱۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱

من بکویت عاشق زار و دل غمگین غریب
چون زید بیچاره عاشق؟ چون کند مسکین غریب؟

پرسش حال غریبان رسم و آیینست، لیک
هست در شهر شما این رسم و این آیین غریب

در خم زلف کجت دلها غریب افتاده اند
زلف تو شام غریبانست و ما چندین غریب

وقت دشنامم بشکر خنده لب بگشا، که هست
در میان تلخ گفتن خنده شیرین غریب

سر ز بالین غریبی بر ندارد تا بحشر
گر طبیبی چون تو یابد بر سر بالین غریب

بسکه باشد شاد هر کس با رفیقان در وطن
رو بدیوار غم آرد خسته غمگین غریب

بر سر کویت هلالی بس غریب و بی کسست
آخر، ای شاه غریبان، لطف کن بر این غریب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.