۲۴۷ بار خوانده شده
شناسای تاریخهای کهن
چنین رانده است از سکندر سخن
که مشاطهٔ دولت فیلقوس
چو آراست روی زمین چون عروس
ز دمسازی این عروسش به بر
خداداد پیرانهسر یک پسر
چو بگذشت سال وی از هفت و هشت
وز او فر شاهی فروزنده گشت،
پدر صاحبعهد خود ساختاش
به تاج کیانی سرافراختاش
چو بیعت گرفتاش ز گردن کشان،
به سرچشمهٔ علم دادش نشان
فرستاد پیش ارسطالساش
که گردد ز نابخردی حارسش
بدو داد پیغام کای فیلسوف!
که خورشید تو رسته است از کسوف،
سپهر خرد را تویی آفتاب
ز فیض تو یونانزمین نوریاب
اگر در جهان نبود آموزگار،
شود تیره از بیخرد روزگار
اگر شاه دوران نباشد حکیم
بود در حضیض جهالت مقیم
سکندر که پروردهٔ مهدم اوست
بر اورنگ شاهی ولیعهدم اوست
به قانون اقبال داناش کن!
بر اسباب دولت تواناش کن!
ز حکمت بدانسان کناش بهرهمند،
که سازد پس از مرگ نامم بلند!»
ارسطالس این نکتهها چون شنود
به درس سکندر زبان را گشود
به حکمت چراغ دل افروختاش
ره حل هر مشکل آموختاش
سکندر که طبع هنرسنج داشت
به امکان درون از هنر گنج داشت،
به نقادی فکر روشن که بود
گذشت از رفیقان به هر فن که بود
به یزدانشناسی علم برفراخت
ز دانشپژوهی خدا را شناخت
شد از فسحت خاطر آگهش
ریاض ریاضی تماشاگهش
ز اقلیدس اقلیدش آمد به دست
طلسمات گنج مجسطی شکست
شد از گردش چرخ دیریناساس
حقایقپذیر و دقایقشناس
بلی! حکمت آن است پیش حکیم
که بر راه دانش، شود مستقیم
کشد خامه در دفتر آب و گل
ز دانش دهد زیور جان و دل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
چنین رانده است از سکندر سخن
که مشاطهٔ دولت فیلقوس
چو آراست روی زمین چون عروس
ز دمسازی این عروسش به بر
خداداد پیرانهسر یک پسر
چو بگذشت سال وی از هفت و هشت
وز او فر شاهی فروزنده گشت،
پدر صاحبعهد خود ساختاش
به تاج کیانی سرافراختاش
چو بیعت گرفتاش ز گردن کشان،
به سرچشمهٔ علم دادش نشان
فرستاد پیش ارسطالساش
که گردد ز نابخردی حارسش
بدو داد پیغام کای فیلسوف!
که خورشید تو رسته است از کسوف،
سپهر خرد را تویی آفتاب
ز فیض تو یونانزمین نوریاب
اگر در جهان نبود آموزگار،
شود تیره از بیخرد روزگار
اگر شاه دوران نباشد حکیم
بود در حضیض جهالت مقیم
سکندر که پروردهٔ مهدم اوست
بر اورنگ شاهی ولیعهدم اوست
به قانون اقبال داناش کن!
بر اسباب دولت تواناش کن!
ز حکمت بدانسان کناش بهرهمند،
که سازد پس از مرگ نامم بلند!»
ارسطالس این نکتهها چون شنود
به درس سکندر زبان را گشود
به حکمت چراغ دل افروختاش
ره حل هر مشکل آموختاش
سکندر که طبع هنرسنج داشت
به امکان درون از هنر گنج داشت،
به نقادی فکر روشن که بود
گذشت از رفیقان به هر فن که بود
به یزدانشناسی علم برفراخت
ز دانشپژوهی خدا را شناخت
شد از فسحت خاطر آگهش
ریاض ریاضی تماشاگهش
ز اقلیدس اقلیدش آمد به دست
طلسمات گنج مجسطی شکست
شد از گردش چرخ دیریناساس
حقایقپذیر و دقایقشناس
بلی! حکمت آن است پیش حکیم
که بر راه دانش، شود مستقیم
کشد خامه در دفتر آب و گل
ز دانش دهد زیور جان و دل
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۳ - گفتار در فضایل سخن و سخنوری
گوهر بعدی:بخش ۵ - نزدیک شدن مرگ فیلقوس و به حضور خواستن اسکندر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.