۲۸۸ بار خوانده شده
کی پردهٔ عاشقی شود ساز
بیزخمهٔ عیبجوی و غماز؟
غماز به لیلی این خبر برد
کز عشق تو قیس را دل افسرد
خاطر به هوای دیگری داد
باشد به لقای دیگری شاد
آمد پدر و گرفت دستش
با دختر عم نکاح بستاش
تو نیز نظر از او فروبند!
یاری بگزین و دل در او بند!
با اهل جفا، وفا روا نیست
پاداش جفا بجز جفا نیست
لیلی چو شنید این حکایت
کردش غم دل به جان سرایت
با قیس ز گردش زمانه
برداشت خطاب غایبانه
کای دلبر بیوفا چه کردی؟
با عاشق مبتلا چه کردی؟
با هم نه چنین کنند یاران
این نیست طریق دوستداران
لیلی به چنین غم جگرسوز
چون کرد شب سیاه خود روز
ناگه مجنون درآمد از راه
از لیلی و حال او نه آگاه
شد یارطلب به رسم هر بار
لیلی به عتاب گفت: «زنهار
ندهند ره اندر آن حریماش
وز تیغ و سنان کنند بیماش
گو دامن یار خویشتن گیر!
دنبالهٔ کار خویشتن گیر!
مسکین مجنون چو آن جفا دید
بسیار به این و آن بنالید
آن نالش او نداشت سودی
بنهاد به ره سر سجودی
گریان گریان ز دور برگشت
غمگین ز سرای سور برگشت
نادیده ز یار خود نصیبی
میگفت به زیر لب نسیبی:
پاکم ز گناه پیچ در پیچ
عشق است گناه من، دگر هیچ
آن را که بود همین گناهش
بر بیگنهی بس این گواهاش»
با خویش همی سرود مجنون
این نکتهٔ همچو در مکنون
وز دور همی شنید یاری
از آتش عشق، داغداری
برگشت و به لیلیاش رسانید
لیلی ز دو دیده خون چکانید
شد باز به عشق، تازهپیمان
وز کردهٔ خویشتن پشیمان
در خون دل از مژه قلم زد
بر پارهٔ کاغذی رقم زد:
«برخیز و بیا! که بیقرارم
وز کردهٔ خویش شرمسارم»
پیچید و به دست قاصدی داد
سوی سر عاشقان فرستاد
مجنون چو بخواند نامهٔ او
پا ساخت ز سر، چون خامهٔ او
ز آن وسوسه میتپید تا بود
و آن مرحله میبرید تا بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
بیزخمهٔ عیبجوی و غماز؟
غماز به لیلی این خبر برد
کز عشق تو قیس را دل افسرد
خاطر به هوای دیگری داد
باشد به لقای دیگری شاد
آمد پدر و گرفت دستش
با دختر عم نکاح بستاش
تو نیز نظر از او فروبند!
یاری بگزین و دل در او بند!
با اهل جفا، وفا روا نیست
پاداش جفا بجز جفا نیست
لیلی چو شنید این حکایت
کردش غم دل به جان سرایت
با قیس ز گردش زمانه
برداشت خطاب غایبانه
کای دلبر بیوفا چه کردی؟
با عاشق مبتلا چه کردی؟
با هم نه چنین کنند یاران
این نیست طریق دوستداران
لیلی به چنین غم جگرسوز
چون کرد شب سیاه خود روز
ناگه مجنون درآمد از راه
از لیلی و حال او نه آگاه
شد یارطلب به رسم هر بار
لیلی به عتاب گفت: «زنهار
ندهند ره اندر آن حریماش
وز تیغ و سنان کنند بیماش
گو دامن یار خویشتن گیر!
دنبالهٔ کار خویشتن گیر!
مسکین مجنون چو آن جفا دید
بسیار به این و آن بنالید
آن نالش او نداشت سودی
بنهاد به ره سر سجودی
گریان گریان ز دور برگشت
غمگین ز سرای سور برگشت
نادیده ز یار خود نصیبی
میگفت به زیر لب نسیبی:
پاکم ز گناه پیچ در پیچ
عشق است گناه من، دگر هیچ
آن را که بود همین گناهش
بر بیگنهی بس این گواهاش»
با خویش همی سرود مجنون
این نکتهٔ همچو در مکنون
وز دور همی شنید یاری
از آتش عشق، داغداری
برگشت و به لیلیاش رسانید
لیلی ز دو دیده خون چکانید
شد باز به عشق، تازهپیمان
وز کردهٔ خویشتن پشیمان
در خون دل از مژه قلم زد
بر پارهٔ کاغذی رقم زد:
«برخیز و بیا! که بیقرارم
وز کردهٔ خویش شرمسارم»
پیچید و به دست قاصدی داد
سوی سر عاشقان فرستاد
مجنون چو بخواند نامهٔ او
پا ساخت ز سر، چون خامهٔ او
ز آن وسوسه میتپید تا بود
و آن مرحله میبرید تا بود
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۶ - خبر یافتن پدر مجنون از عشق او به لیلی
گوهر بعدی:بخش ۸ - با خبر شدن قبیلهٔ لیلی از عشق او و مجنون و منع وی از دیدن یکدیگر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.