۲۵۵ بار خوانده شده

بخش ۲۸ - حکایت آن طفل خرد که نان بزرگ در دست داشت، می خورد و می گریست که این نان اندک است و اشتهای من بسیار

به بغداد شد گامزن زیرکی
دوچارش فتاد از قضا کودکی

ز دور رخش قرص مه را شکست
چو روی خودش گرده نان به دست

همی خورد ازان گرده و می گریست
بدو گفت زیرک که این گریه چیست

بگفتا منم کودک یک تنه
ز خوان امل معده گرسنه

بسی اشتها سخت و این گرده خرد
کجا راه سیری توانم سپرد

ز گریه از آنم چنین تلخکام
که می دانم این زود گردد تمام

بمانم ز بی توشگی سر به زیر
نه در دست من نان و نی معده سیر

بیا ساقی آن می که سیری دهد
درین بیشه ام زور شیری دهد

بده تا درآیم چو شیر ژیان
به هم بر زنم کار سود و زیان

بیا مطربا وز کمان رباب
که از رشته جان زهش برده تاب

ز هر نغمه زیر تیری فکن
به من چون شکاری نفیری فکن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۷ - خردنامه فیثاغورس
گوهر بعدی:بخش ۲۹ - خردنامه اسقلینوس
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.