۲۷۱ بار خوانده شده

بخش ۱۶ - حکایت آن پیر که جوان گریان را دید و موجب گریه او را پرسید

جهاندیده پیری به سودای گشت
قدم زد ز خانه به پهنای دشت

برآورده گوری نو از دور دید
وز آنجا صدایی به گوشش رسید

چو آهو سوی گور شد تیزگام
که تا بیند آنجا که شد صید دام

کسی دید افتاده در خون و خاک
ز سینه کشان ناله دردناک

ز خون جگر از مژه اشکریز
به دست تظلم به سر خاکبیز

بدو گفت کای سخره مرگ و زیست
تو را این همه ماتم از بهر کیست

به خاک اندرت کیست مدفون شده
که حالت بدینسان دگرگون شده

جفاکاری روزگار درشت
به حرمان ز اصلت شکسته ست پشت

و یا تندباد قضا و قدر
فکنده ز شاخ تو نورس ثمر

و یا دست چرخت زده خنجری
جدا کرده از هم صدف گوهری

و یا مانده ای از مهی مهرکیش
بدومیلت از خویش و پیوند بیش

بگفتا کز اینها همه نیست هیچ
ز چیز دگر دارم این تاب و پیچ

همی گریم از بهر چیزی دگر
کز اینها به من هست نزدیکتر

قوی پنجه خصمیم همسایه بود
که از حشمت و جاه پر مایه بود

نبود از جفای ویم ای عجب
نه آسایش روز و نی خواب شب

شنیدم که دیروز بهر شکار
درین دشت می راند مرکب سوار

چنان شست بگشاد بر آهویی
که نگشاد از آنسان قوی بازویی

بدان گونه زد زخم صید زبون
که پیکانش از پهلو آمد برون

چو از زخم او صید شد دردمند
به بالای او خویشتن را فکند

چنانش به دل نوک پیکان خلید
که چون آهویش رشته جان برید

ز آزار پیکان در آن کارزار
شکار افکن افتاد همچون شکار

برآورده پیش تو این خاک اوست
به خاک اندرون جسم ناپاک اوست

بدان آمدم تا بدو بگذرم
به چشم شماتت در او بنگرم

چو کردم بدین نیت اینجا درنگ
درآمد به چشمم یکی لوح سنگ

نوشته بر آن نکته ای جانگداز
که ای کوته اندیش دامن دراز

مکش دامن ناز بر خاک ما
ته خاک بین سینه چاک ما

تو هم روزی از خانه تنها شوی
گرفتار این خانه چون ما شوی

چنان بر دل این نکته ام کار کرد
که آسیب آن جانم افگار کرد

کنون می کنم گریه بر خویشتن
ز من نیست نزدیکتر کس به من

بیا ساقی آن جام غفلت زدای
به دل روزن هوشمندی گشای

بده تا ز حال خود آگه شویم
به آخر سفر روی در ره شویم

بیا مطرب و ناله آغاز کن
شترهای ما را حدی ساز کن

که تا این شترهای کاهل خرام
شوند اندرین مرحله تیزگام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۵ - داستان آفتاب دولت فیلقوس به سر دیوار رسیدن و آیینه اسکندری را در مقابله آن داشتن و فروغ آن را در وی دیدن و سلطنت رابه ربقه تصرف وی در آوردن و از استاد وی ارسطو طلب وصیت کردن
گوهر بعدی:بخش ۱۷ - داستان اسکندر که خود را بر خاک تواضع انداخت و از خاک تواضع سر بر اوج ترفع افراخت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.